بی خیال این همه ظلمت
کاش دنیا
پر از زُباله نمیشد
تا طالب احساس کند
آدم شده است
کاش دزدان سیاست
دُم داشتند
و کثافت
بر پیشانی گرگ نمیچسبید
قفس
تاویل نمیشد
تا انقلاب زنجیر پاره کند
و وطن
درخت کم بیاورد
کاش دریا
آدم بود
و از اجتماع این همه اندوه
در گوش ساحل نمیترکید
کاش
وارونه بودم
دنیارا
آنگونه که هست نمیدیدم
نفرت
دست داشت
طناب از گلوی درخت میبرید
عشق افزون میشد
ماه
بی خیالی این همه دوران را
در چالههای کوچک کوچه میریخت
و ما
بی خیال این همه ظلمت
پیدایمان میکردیم
کاش
جرقه بودم
تا ستارهای خاموش
و زمین
از مسند خود بر شاخ گاو
به مدار طبیعی برمیگشت