جاده

جاده مالرو مثل طناب سفیدی کنار قهوه ‌خانه «لشت نشا» افتاده بود، تا دوردست می‌رفت و کش می‌ آمد، و آن ته پیچ آهسته‌ای می ‌خورد و پشت درختان انبوهِ به گم می‌ شد.

دو مرد در روشنایی رقیق مهتاب پابه‌پای هم پیش می‌ رفتند، و سایه ‌هاشان عین هیولایی روی جاده خوابیده بود و به‌دنبال آن‌ها کشیده می‌شد. آنکه جلو جلو می‌رفت و کپی‌اش را کج به ‌سر گذاشته بود و دستکش پشمی بی ‌انگشت پوشیده بود، نبی بود. و آنکه عقب‌مانده بود و خال برجسته تریاکی رنگی بغل دماغش چسبیده بود، نازعلی. هر دو ساکت بودند، و هر دو به چیزهای مخفی و رازگونه‌ای می‌اندیشیدند که مانند سیم خارداری دور مغزشان پیچیده بود و شکل ثابتی نداشت. نبی چشمش را به ته جاده دوخته بود و چکمه ‌هایش را بلند برمی ‌داشت…

بخشی از کتاب جاده

جاده
جاده مالرو مثل طناب سفیدی کنار قهوه خانه « لشت نشا » افتاده بود، تا دوردست می رفت و کش می آمد، و آن ته پیچ آهسته ای می خورد و پشت درختان انبوهِ به گم می شد. دو مرد در روشنایی رقیق مهتاب پابه پای هم پیش می رفتند، و سایه هاشان عین هیولایی روی جاده خوابیده بود و به دنبال آن ها کشیده می شد. آنکه جلو جلو می رفت و کپی اش را کج به سر گذاشته بود و دستکش پشمی بی انگشت پوشیده بود، نبی بود. و آنکه عقب مانده بود و خال برجسته تریاکی رنگی بغل دماغش چسبیده بود، نازعلی. هر دو ساکت بودند، و هر دو به چیزهای مخفی و رازگونه ای می اندیشیدند که مانند سیم خارداری دور مغزشان پیچیده بود و شکل ثابتی نداشت. نبی چشمش را به ته جاده دوخته بود و چکمه هایش را بلند برمی داشت، و هر به چند وقت می ایستاد تا نازعلی بیاید و با هم دوش به دوش و همقدم شوند. نازعلی بادگلویی زد و احساس کرد سنگین است. گفت:
« کافرستانه! »
صدای خرابش مثل فوتی بود که به کله نبی کرده باشند. که افکارش پِت پِتی کرد و خاموش شد:
« اوف… »
نازعلی با نُک انگشت سرِ خالش را خاراند و ادامه داد:
« اون هفته لایجان بودم. رفته بودم پی گدا… تو موسسه به مردکه می گم: آقاجان، قربونت برم، می خوام گدانورو ببینم. کارگر انباره. یه جوون ریزه نقش… می گه: برو جلوتر! می رم جلوتر: آقاجان، قربونت برم، شما گدانور منو نمی شناسی؟ یه پسره ریزه نقش، سفید روشنه، صورت شم جوش بهاره داره. گفت: برو جلوتر! رفتم جلوتر. یه مردکه رو پله نشسته بود و چپق می کشید. دیدم نه، هیچکی به هیچکی نیس، کافرستانه. »
نبی گوشش نبود. یعنی بود؛ اما پکر بود. نمی خواست چَرت و چولای نازعلی را بشنود. حرف های نازعلی فقط اوقات آدم را تلخ می کند. وانگهی، حالا چه وقت این حرف هاست؟ چه می خواهد بگوید؟

یک پاسخ ارائه کنید