داستان کوتاه – دیگر
ناگهان شروع کرد به نوشتن . ولی، سطر به سطر و منظم. با کلمه های آشنا . یک صفحه ی کامل نوشت و دوباره رفت سر صفحه .کمی مکث کرد تا نوشته های قبلی از روی کاغذ پر کشیدند و کلمه به کلمه پشت سر هم مثل یک فوج پرنده ، توی فضای اتاق به پرواز در آمدند. و او دوباره از سر سطر شروع کرد . خیلی خوب و تمیز. تو رفتگی پاراگراف ، ویرگول ، نقطه و… همه چیز را دقیق به کار میبرد. تا آخر نوشت و دوباره به سطر اول صفحه برگشت و باز هم پرواز کلمه های پرنده توی حجم اتاق . همه جا پر از کلمه شده بود و پرواز.
صورتی بود با نوک نقره ای، ولی مشکی می نوشت . اما وقتی کلمه ها بال در می آوردند ، بلوری میشدند. شفاف شفاف. طوری که عکس اشیاء اتاق را توی آنها میشد دید. چشمهای مبهوت من هم تو تمام بلورها پیدا بود . و تصویر خودکار و کاغذ و یک استکان چای نیم خورده که گذاشتم روی میز و به او نگاه کردم ؛همینطور داشت می نوشت. عینکم را که سر خورده بود روی نوک بینی عرق کرده ام ، تو صورتم جابجا کردم. خودکار من توی جیب پیراهنم بیکار خوابیده بود. ولی او هنوز داشت مینوشت و کلمه ها را پر میداد.
ته مانده ی چای را قورت دادم. کاغذ را برداشتم که بخوانم. اما حروف یکهو غلتیدند و از دو طرف دامن صفحه جست زدند توی هوای کلمه های پرنده ی اتاق.
فهیمه لای در اتاق را بازکرد و گفت : تمام نشد ؟گفتم شروع نکردم که تمام کنم. بعد پرسیدم :
دیشب مهمونات همه شون او مده بودن ؟ به تون خوش گذشت؟
– آره خیلی خوب بود .کُبری هم او مده بود سراغ تو می گرفت. آخرین کتابش رفته زیر چاپ.
اکسیژن کلمه ها را ریختم تو ریه هایم و به میز ، یک نگاه دیگر انداختم. او توی جا قلمی ، بی قرار بود و منتظر.
تبریز ، ۱۰ مرداد ۸۶