در مه بخوان
بعدازظهر یکی از روزهای اوایل پاییز است. صدای خوابآور و کشدار سیرسیرکها در سرسرا پیچیده، و گاه نعره خسته گاوی آرامش موقت صحنه را آشفته میکند.
لویی پشمینیان صندلی خود را جلو کشیده، کلاه پشمی را روی صورتش گذاشته، در آفتاب کمزور این بعدازظهر نیمرنگِ پاییزی راحت لمیده به خواب رفته است؛ در حالیکه کتاب جلد کردهای را به شکمش چسبانده و با دو دست روی آن را پوشانده است. احمد قبلهگاهی به نرده پلکان تکیه کرده، با فلوت گوشهای از دیلمان را غمگین میزند. احمد برجسته روی صندلی مقابل نشسته، ششدانگ مشغول حل جدول یک روزنامه است. هوشنگ بقراطی یک پای برهنهاش را روی میز گذاشته، دارد کفشش را واکس میزند. محمدعلی اشکبوس ناخُنش را با ناخنگیر میچیند و سوهان میکشد، و گاهی به تفنن یک دانه تخمه از روی میز برمیدارد و توی دهان میاندازد… سرسرا در نوای دیلمان. برجسته: آم، ری، کا… دراومد! (مینویسد.) اشکبوس: آمریکا همیشه برای من یه آدم درازیه که داره آدامس نعنایی میجوئه. دهنشم که برای مکالمه باز میکنه، انگار بتهوون داره فلوت میزنه. (قبلهگاهی فلوت را از لبش برمیدارد و با قطع آهنگ پشمینیان خُرناسی میکشد.) بقراطی: من فرانسه رو یه جورِ دیگهای دوست دارم. فرانسوی باحاله، قشنگه، اهل دله. زبانشو که نگو، لامسّب موزیک! اشکبوس: قیافهشم، اگه مشکی باشه، شبیه ما شمالی هاس. بقراطی: بتهوون، بزن! این دیلمانتو بوی بوتههای جنگلی و تُرُب میده. برجسته: با وجود این، من میرم انگلیس. قبلهگاهی: (فلوت را در جیب میگذارد.) حالا انگلیسم رفتی، خب که چی؟ برجسته: پسرعموی باجناق داییمن یه قهوهخونه سنتی در فلوریدای آمریکا داره، سماور و قلیان و تخت و گلیم و قناری، تازگی یه شعبه هم توی کالیفرنیا زده. ولی من خیال دارم توی لندن کلهپاچهای واکنم. اشکبوس: صبحهای مهآلود لندن و کلهپاچه لذیذ ایرانی، بهبه! بقراطی: خب، اینم از این! (کفشش را زمین میگذارد و میپوشد.) حالا چیکار کنیم؟ اشکبوس: بریم بیفتیم توی باغچه مشدی منوچ و یه شکم سیب بخوریم. برجسته: نه، بریم کتابخونه داولنا بزنیم. قبلهگاهی: من میگم بریم لب آب ماهیگیری.
بخشی از کتاب در مه بخوان
سبد سیب را برمی دارد و به راهرو می رود. نیاکویی و دکتر اردشیر لنکرانی وارد می شوند. لنکرانی کیف طبی در دست دارد و مرد جوانی است.
لنکرانی:… اما وقتی درجه گذاشتی توی دهن یکی از اون بچه های زردنبو، دیگه نه! ( در حالیکه نیاکویی به سالن سخن رانی می رود. ) ماهنامه این شماره یادت نره. ( کیف طبی را روی میز می گذارد. به پشمینیان: ) آقای محترم! با اون معده سیب خام هم می خوری؟
پشمینیان: چی کار کنم آقای دکتر؟ سرِ معده مو گره بزنم راحت بشم دیگه!
لنکرانی: ای بابا! تمام داروخانه منو غارت کردی. بعد می گی چرا سنگینم؟ چرا اسهال من خوب نمی شه؟ د پرهیز نمی کنی دیگه.
پشمینیان: به اینا نیس آقای دکتر لنکران؛ من مزاج خودمو بهتر می شناسم.
قبله گاهی: دوای تو آفتابه لویی.
پشمینیان: بله؛ در صورتیکه ماه می ره و می آد، یه تکه آفتاب روی من نمی افته.
لنکرانی: بسیار خوب! دیگه نبینم دست به دلت گرفتی اومدی پیش منا! دیگه نه من نه تو! ( پشمینیان به قهر بلند می شود که برود. )
اشکبوس: حالا کجا؟ با ما دیگه چرا قهری؟
پشمینیان: پشت اون درخت آفتاب شده، می رم توی آفتاب.
لنکرانی: ( در خنده تودماغی اشکبوس. ) عجب داستانیه!
پشمینیان خارج شده است. لنکرانی می نشیند و با خستگی پاهایش را روی گوشه میز دراز می کند. آواز دور مشدی منوچ که محزون در دیلمان می خواند و نزدیک می شود.
لنکرانی: هشت ساعت یه لنگه پا! آقایون می بخشین. انگار توی سرم چکش می زنن. هنوز ناهار نخورده م. خان بابا نیس؟ سروصداش نمی آد.
برجسته: رفته دادگاه اداری.
لنکرانی: دادگاه؟ ( با استفهام پاهایش را زمین می گذارد. )
برجسته: فکرشو بکن دکتر، آدم با پای خودش بره نامه اعمال شو به دفتر استان پست کنه… دادگاهی می شه!