مرگ در پاییز
شبای پاییز… وقتی آدم تک وتنها جلوی اسبش از زیر درختای بارون خورده رد میشه این طرف بوتههای خشکیده اون طرف درختای لیلکی جاده هم پر از مه اونوقت توی تاریکی صدای پای اسب تو می شنفی
می شنفی که یه چیزی یه چیزی مث مرگ از پشت سر به ات نزدیک میشه و آدم خیال می کنه دیگه تمومه.
بخشی از کتاب مرگ در پاییز
محاق
افراد:
گل خانم
ملوک
مشدی
کومه ای است در « نُفوت » ، باستون هایی که فی الواقع هر یک تنه نُخاله درختی است، و دوچوب که روی آن جای جای دو سه هندوانه و کدو چیده اند. روبه رو یک در، و دو سمتِ در دو طاقچه. روی طاقچه سمت راست یک تابه گلی گذارده اند، و توی طاقچه سمت چپ چراغ نفتی پایه بلندی روشن است. در زاویه سمت راستِ ایوان یک صندوق بزرگ چوبی، کمی جلوتر منقل و قوری، و در سمت چپ ــ به قرینه منقل ــ یک کتَل ( ۱) دیده می شود. کف ایوان پوشیده از حصیر است. ایوان دو پله می خورد.
روی پله دوم
فانوس دودزده ای خاموش است و شب، سرد و تیره روی کومه افتاده.
ملوک گوشه ایوان به نبش صندوق تکیه داده، افسرده و تلخ نشسته است. دهان آرام، گونه های شکسته و موهای کاه دودی که از دور سفیدی می زند. بیست و پنج ساله است. دورتر ــ وسط ایوان ــ گل خانم مشغول بافتن یک لنگه جوراب پشمی است. زنی است میانه سن، با دست های چابک و دماغ کشیده نجیب شمالی، که ضمن بافتن، ترانه کهنه غمناکی را زیر لب زمزمه می کند.
گل خانم: « چَقَدَر جنگل خوسی، ملت واسی، خستانوبُستی؟ می جانِ جانانای… تَرَه گوما میرزا کوچیک خانای… » ( ۲)
صدای غمگین یک پرنده.
گل خانم: نمی دونم « رودبار » چه خبره. با این هوا باید اون جا برف اومده باشه.
ملوک: اون جا چی کار می کنه؟