میخواهم خنده بمانم
بخش اول این مجموعه شامل هشت داستانِ کوتاه و بلند است که از دوران کودکی، نوجوانی و حتا تا اکنون از پیرزنان و پیرمردان خردمند و دوستانم در لیش،
سیاهکل و دیلمان شنیدهام که مرتب میگفتند: «یک کلارسری بود» و اکنون برای اولین بار به خاطر اهمیتی که دارند مکتوب میشوند! داستانهای «کلارسر» یادآوری میکنم که هرگونه شباهت، بین آدمهای این هشت داستان و داستانهای دیگر این مجموعه و اقلیم آنها با اقلیم و آدمهای حقیقی، اتفاقی است و ربطی با واقعیت ندارد!!
داستانهای بخش دوم را نیز در این سالهای عمر از این و آن، شنیدهام! و سه داستان انتهایی و بخش سوم این مجموعه را در زمرهی داستانهای کوتاه اما طنزآلود اینجانب محسوب بفرمایید!!
چند داستان را هم به تعداد زیادی از دوستانم تقدیم کردهام که حتماً من را عفو خواهید فرمود! زیرا که خوشبختانه من دوست زیاد دارم!
هر یک از این داستانها حاوی طنزی شیرین، خردمندانه و مفرح است و هیچ نشانی از پندآموزیهای کلیشهای آبکی، مسخره و «جُک» گونه در این مجموعه نخواهید یافت البته قصد من از نوشتن این داستانها خنداندن شما است و …! اما نه هر خندهای و هر خنداندنی!
داستانها را بخوانید و ببینید چه جور میخندید! چون با خواندن این داستانها آدم یک جورِ دیگری خندهاش میگیرد!!
پس از بارندگی بسیار و راه افتادن سیلاب، رودخانهای طغیان کرد و شتابان دریا را نشان گرفت.
مردی کلارسری که بسیار هم تشنه بود به کنار این رودخانه آمد و لیوانی را از آبش پر کرد، اما پیش از اینکه سر بکشد، گیله مردی که آنجا بود به او هشدار داد:
«این آب قابل شُرب نیست»
مردِ کلارسری گفت:
«چرا، من خیلی تشنهام»
گیله مرد گفت:
«این آب میکروب دارد و میکروب آدم را بیمار میکند، میکشد!»
مرد کلارسری با دقت به آب داخل لیوان نگاه کرد و گفت:
«من که چیزی در این آب نمیبینم.»!
گیله مرد گفت:
«میکروب را نمیشود با چشم دید چون بسیار کوچک است. دستگاهی است بهنام میکروسکوپ که میکروب فقط با آن دستگاه دیده میشود.»!
مرد کلارسری گفت:
«آن چیزی که تو آن را میکروب میگویی که بسیار هم ریز است، حتمن این آب به این عظمتی تا الان با خودش برده است.»
بیاعتنا آب لیوان را سر کشید و ادامه داد:
«من صبح امروز به چشم خودم دیدم که این آب یک گاو را داشت میبرد چه رسد میکروب به آن ریزی.»!!
این داستان و داستانِ «چوباره» را گرامیترین دوستم دکتر حسین کاویانی، از قول مادرشان سیما خانم تعریف کردهاند که تقدیم ایشان است.
قوش ارباب!
یک «قوش» را اربابی به رعیتِ کلارسریِ خود سپرد تا از آن نگهداری کند. مردِ کلارسری قوش را به خانه برد و ساعتها با همسرش مشورت کرد تا ببیند چه چیزی باید به این حیوان بدهند تا بخورد و نمیرد!
زن و مردِ کلارسری هر چه فکر کردند عقلشان به جایی نرسید!
رفتند با پرنده نزد پیرِ کلارسر و موضوع را با او در میان نهادند.
پیر کلارسر فوری گفت:
«خیلی آسان است! بروید ببینید چه چیزی میریند آنوقت به رنگ همان چیز، چیزی بدهید بخورد!!»
زن و مرد به درایت ِپیر کلارسر احسنت گفته رفتند منزل. ساعتها آنجای قوش را پاییدند تا اینکه قوش همان کاری را کرد که پیر کلارسر گفته بود…
به آنچه قوش ریده بود زن و مرد خوب نگاه کردند، دیدند سفیدِ سفید است مثل ماست!
پس کلهی قوش را در کیسهای پر از ماست فرو کردند تا ماست بخورد.
آنقدر حیوان را به همان حالت نگهداشتند تا جان از کالبدش برفت و مرد!
این داستان را محمدکاظم رکنی تعریف کردهاند که پیشکش ایشان است.