می خزی در پس اوهام
ای دوست که ظرفیّت دریا داری
تو به اندازه ی تنهایی من جا داری
می شود از ستم ثانیه ها در تو گریخت
غفلت قلّه فراموشی صحرا داری
هرچه جاریست پُر از سرکشی سایه ی توست
خلوت نخلی و از زمزمه خرما داری
همه با اهل نظر چشم تو جز راست نگفت
نفسی شُسته تر از آینه ی ما داری
آسمانگیر تر از پنجره بودیم و گذشت
مگرم باز به پرسیدن گُل واداری
به دو چشمت که در آیینه ی آفاق خیال
مثل پرواز دو گنجشک تماشا داری
در منش ریز که چون جام، تمامی دهنم
در سبوی نفست خلسه دوبالا داری
می خزی در پسٍ اوهامِ همه کودکی ام
هله خلخالِ مهِ خاطره در پا داری
مدد از باطن آن پیر بگیرم که ستوده
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری