نامه های همشهری
همشهری! هیچ برای تو پیش آمده که بعد از مدتی قطع و فاصله به دوستی، محرمی، کسی نامه بنویسی، که همینجور بمانی و ندانی از کجا شروع کنی؟
نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشی یا به جرم تنبلی گرفتار عقده گناه شده باشی، نه! مسأله در شکل و شروع گفتن است. زیرا آنچه ما را به هم مربوط میکند، اندیشه صامت نیست؛ کلمه ناطق است. و اندیشه مادام که بالای هیکلمان توی آن حجم کوچک کروی محبوس مانده، یک معدن بسته و بکر است که راه به جایی نمیبرد. و تو وقتی معدن را شکافتی و اندیشههای الوان را آزاد کردی، آنگاه مرا به حضور خود جلب کردهای. به عبارت دیگر اندیشه به اتکای سیم حاملش زبان است که به دنیای بیرون وصل و در اندیشههای دیگر جاری میشود. ….پس بنا به این مقدمه نامه را میخواهی چه کنی، وقتی که انگیزه افت کرده قلم روی کاغذ ماسیده است؟
بخشی از کتاب نامههای همشهری
ن، والقلم و مایسترون.
آقای عزیز، برای من این بس که انسان صالحی پیش روی خود دارم که چندی است پاچه بالا زده، وارد بازار هنر و ادبیات شده است و برای ما سالکان خِطه رشت پخت و پزهای لذیذِ قلمی می کند! آن هم در زمانه ای که موجودات قِلقِلی دو دستی کلاه های شان را گرفته اند تا از شرّ بادهای بد مصون بمانند، و دانایان تارهای خود را تنگ تر می تنند و آهسته در پیله های عزلت شان می افسرند که سر به خدمت ابتذال نسپرند. پس پاس عزم تان که فردی از آن پراکنده اید که مصلحانه آهنگ جمع کرده است و نوای دلکش حق را چون صوراسرافیل به گوش ما مردگان محشر این صحرا می دمد، به قصد آنکه از میان این صد نعش که خفته، چند کس برخیزد.
من از پیش می دانم که رخش تیزپای ما در آن گردنه های « هفت خوان » کسر خواهد آورد، نیمه راه خواهد نشست و داغدارمان خواهد کرد. با این همه معقول نیست در عزای همچه فردای مبهمی امروزمان را به افسوس سپری کنیم. که من علاقه ای به اندوه ندارم و رمّالی و فال بینی هم چندان باب طبع من نیست. بنابراین دور فرجام تلخ « بازار » را قلم بگیریم و عجالتا حلوای نقد را بچسبیم که در آسمان شمال یک ستاره برای ما خرده پایان طلوع کرده است و اسباب مسرت این بنده نیز همین است؛ اینکه در ولایت گیلان ماهنامه ای علم شده است که باری، پس از یک سال و اندی اُسّ و قُسّی به هم رسانده، به این سرعت در سرتاسر این مُلک پا گرفته است. اگر تا همین جاش هم مشتی شرایط ناباب به هم بیخته عین خنازیر یک برِ این چهره را خراب کرده است؛ ولی حالت این چهره چنان است که ما بی درنگ به « صمیمیت » آن گردن می گذاریم و به « صداقت » ش تسلیم می شویم.
این تولدی است که البته لازم بود؛ اما زائد است اگر بگویم کافی نیست. که در این ناهار بازار باسمه ها و بدل ها چنان ماست ها را کیسه کرده ایم و از توقعات کاسته، که همین یک صداقت خشکه نیز کلی مایه عبرت است. چرا که دیدیم مدعیان ظاهرالصلاح را که با چه . . .