ناهار چی بخوریم

لامصب بازم سوخت! تو به این می گی قهوه ای؟ من که تازه از راه رسیده م خسته م، باید مواظب پخت و پز خونه هم باشم!؟ کلافه م. خدایا بازم شروع شد. هفت هشت ساله دارم باهاش کار می کنم. همیشه م خوش حساب بوده. هزاربار گفتم! بازم توضیح بدم؟ بابا چه می دونستم این جوری میشه! چه می دونم. بازار انگار قفل شده همه چی ریخته به هم. بنده خدا کارش رونق داشت، نمی دونم چطور شد کم آورد!؟ از موقعی که تو دبی ملک خرید ،گرفتاریش بیشتر شد. حالاهم می گن رفته بفروشدش و بیاد قرضاشو بده. مرد حسابی! یه مشورتی با ما می­کرد ی لا اقل با چند تا از رفقام که اونجان، صلاح مصلحت می کردم. توی دبی هم سرش کلاه رفت. رفقای گرمابه و گلستونش، ملک صد تومنی رو دویست و پنجاه تا بهش قالب کرده ن. با خواب پول و نزولش، تو ی این دو ساله پانصد تا ضرر کرده. حالا شاید همون صدتا رو هم ازش نخرند. خیلی ها تو بانک ضمانت ش روکردن. همه شون بیچاره می شن. شعله اجاق رو خاموش کن، شده دیگه. نمی دونم والله. صبح رفتم یه سری خونه شون زدم. سمسار آورده بودن. آره هر چی هم که وام و نزول گرفته ، همه رو ریخته تو کارخونه. بازار هم که بیرحم، اونایی هم که موقع سود گرفتن خوش خوشانشون بود و می گفتن عجب آدم با پشتکاریه! حالا ورشکستگی شو، به حساب بی لیاقتی و نمی دونم کلاهبرداری و این جور چیزا می ذارن. با دم کلفت ها مگه می شه رقابت کنی! هیچی، مفت. از فک و فامیل هیچکس. چند تا طلبکار اومده بودند، داد و فریاد می کردند. بنده خدا پدر زنش دم در داشت با اونا سر و کله می زد. پسر کوچولوش پرید تو بغلم.

– عمو! می خوایم اسباب کشی کنیم بریم خونه بابابزرگ!

خوشبختانه نه! ولی یک بار از من خواست.

– آقا! توی بازنشستگی ، شب ها می خوام با خیال راحت بخوابم. منم و همین یه خونه.

– به من اطمینان نداری؟

– به تو چرا، ولی به این بازار خراب شده نه.

نه با نون می خورم. زن بیچاره مثل بید داشت می لرزید. رنگش شده بود عین گچ دیوار. آت آشغالها رو داشت می ذاشت تو کارتن.

– می بینین روزگارمونو!؟ شبانه روز سگ دو می زد، بازار، صنایع، بازرگانی، دارایی، بیمه. این هم ازعاقبت ما!

کجان اونایی که تو ایام خوشی همه ش می خواستن با اینا عکس یادگاری بگیرند؟ مهم نیست چقدره. من که امیدوارم مشکلش حل بشه. همین که بدهکار کسی نیستم شُکر. . . سفره پهن کنم رو زمین بخوریم؟ حیف! چقدر مفت و مجانی خیاطی یادشون دادی! بابا اون موقع فرق داشت. موضوع یه چیز دیگه بود. فرق نمی کنه؟ بعد از نصفه شب اومدم خونه. تا سفره شام رو انداختی ،عبدی از سر ساختمونا اومد دنبالم.

– سیمان فله آورده ن مهندس، راننده بونکر می گه همین الان باید خالی کنه بره لوشان، صبح بمونه تو نوبت. چک یادتون نره!

آخه آدم اینهمه سال درس خونده باشه، جون کنده باشه یه حموم تو خونه ش نداشته باشه، خدااااا! یادته این جور وقت ها، دیگ آب رو می ذاشتی رو چراغ علاالدین و گل وگردنم رو تا کمر توی تشت وسط اتاق ،گربه شور می کردی. هر روز اول صبحی، همه شون توی اتاقم جمع می شدن و از خونه های تعاونی مسکن و قرض الحسنه گرفته تا یخچال و قند و شکر و ملامین و کوفت و زهرمار، التماس دعا داشتن، وقتی ورق برگشت و بگیر و ببندها شروع شد، تره م واسه م خورد نکردن. راستی سبزی خوردن داریم؟ اکراه داشتن بیان تو اتاقم. همین هاکه تو انتخابات شورا و تعاونی همه ش به من رای می دادن. واسه خر حمالی البته! دوستعلی یه نمونه اش. خدا رو شکر حالا گلسار نشین شده.

– خونه ها دوبلکسه، غصه ت نباشه دوستعلی. یه تیغه می کشیم، راه پله رو جدا می کنیم، میشه دو طبقه، با همین وام یه طبقه شو آماده می کنیم می دیم اجاره، با پول رهنش، طبقه ی دیگر رو نازک کاری می کنیم، دست زن و بچه ات رو می گیری می آی می شینی توش انشالله.

– دوستعلی! چندتا چایی برام بیار مهمون دارم.

– فعلا”وقت ندارم.

– مرد ناحسابی بهت می گم چایی بیار لوچان میزنی؟ توی اداره پس چه غلطی می کنی با این تنِ لشت؟

– آقا، دوره طاغوت دیگه تموم شده. شما که مدعی طرفداری خلقی! این جوری با زیر دستات تا می کنی؟

– مگه من بهش چی گفتم. کارش اینجا چیه؟ پیش مهمونا آبرو برام نذاشت.

– اتفاقا”بر خلاف بعضی ها خیلی هم مرد مومن و محترمیه! حالا چون پیشخدمته باید سرش داد بکشید! ماکه هیچوقت نشد کاری ازش بخوایم انجام نده. احترا مشو نگه می داریم.

– نخیر آقا! واسه اینه که روی در اتاق شما نوشته شده، حراست. ایشون هم کارش رو خوب بلده.

اوووووووه. . . . . زیادی نمک ریختی، سوخته بود شور هم شد.

ببینم کجاش سوخته، فقط کمی قهوه ای شده. چقدر غُر می زنی، شعله شو می کشیدی پایین خب! وای از دست تو. عزیزم! خودت می گی بازار همینه، می خواستی پولت رو ندی دست این و اون. حالا اینقدر غم برک نزن… خودت وا می ستادی بالا سر سرمایه ت. پس چرا یهو زد به چاک! با پول مردم کار کردن و نزول دادن نتیجه ش همینه دیگه! برو کنار بذار کمی روغن تو تابه بریزم. اگه اهل مشورت بود که کارش به اینجا نمی کشید. نان رو از تو یخچال بردار. مریم رو بگو! تموم پس اندازش رو داده دستش. شوهرش یه کارگر ساده س.

– خورد خورد جمع کردم، دادم بهش، ماهی شصت تومن می گرفتم کمک خرجی خونه. . . شوهرم خبر نداشت. شرمنده ش شدم.

آش نخورده و دهن سوخته. بذار یه کم رب بریزم. زن و بچه شم می رن دبی؟ آخه زندگی هم جمع نکرده، نه مبلمان درست و حسابی، نه ماشینی، بریز و بپاشی! حالا اسباب اثاثیه شو چند فروخت؟ آخی! کسی هم تو خونه شون بود؟ خونه اون بنده ی خدا هم که تو رهن بانکه، واسه وام های آقادومادشون! تو که ضمانت شو نکردی؟ بانکی، جایی؟ خدا رو شکر. وگرنه آواره می شدیم. غذا حاضره. می خوای کمی برنج هم گرم کنم؟ از دیروز مونده. معصومه چطور بود؟ دست تنها؟ حالا تو چقدر پیشش داشتی؟ راست ش رو بگو ناقلا! هر جور دوست داری. . . فک و فامیل! قربونشون برم! هنوز گوشه کنایه هاشون یادم نرفته. چی فرقی داره ،گرفتاری گرفتاریه دیگه. نه!

– سلام علیک با اینا کفاره داره. برای خلق خدا مثلا” مفتی کار می کنن. ولی دریغ از دو رکعت نماز!

می گفتی تا دیر وقت توی فروشگاه تعاونی می مونی و قفسه ها رو می چینی وحساب و کتاب می کنی، شب ها که زن ها بساط دوخت و دوزشون رو جمع می کردن، دیگه هول ورم می داشت.

– خانوم! می خواین پیشتون باشیم تا آقای مهندس بیان؟

– ممنون. نه! برید خونه، خودتون هزار جور کار دارین!

اونوقت من با یه بچه شیر خواره تک و تنها تو خونه، دلم هزار راه می رفت. نکنه گرفته باشنش. توی جلسه ی کتابخوانی، چه می دونم ،توی حوزه، توی هسته. لقمه رو خورده نخورده با عبدی رفتی. دم دمای صبح، سرا پا خاک و خل اومدی. یه ریز غُر می زدی. من هم دلداریت می دادم.

– درسته که واسه همکارات زحمت می کشی ولی یه خونه هم مال خودمونه با حمام و وان و مخلفات.

اون موقع جکوزی مد نبود. داشتی خودت رو براش هلاک می کردی. بعله! خوب هم مزدت رو داد!

اون هم که صاف رفت و شاکی شد. آروم تر، چه خبرته؟ آخ آخ یادم رفت ،سبزی خوردن رو تراس تو آبکشه. بذار رو سفره. اینقدر غُر نزن. بشین غذا ت رو بخور.

پرویز فکرآزاد

مهر ۸۶ رشت(ویرایش نهایی. ۲۵ اسفند۱۳۸۷)

یک پاسخ ارائه کنید