ای شعر
پشت پگاه پنجره محصور خانه ای خاتون قصه های بلند شبانه ای بی آفتاب می گذرد روزهای سرد خالیست از تو …
پشت پگاه پنجره محصور خانه ای خاتون قصه های بلند شبانه ای بی آفتاب می گذرد روزهای سرد خالیست از تو …
تا ز چشم دشمنم آیینه دار خویشتن در جهان,چون من عزیزی نیست,خوار خویشتن پیش رو دارم خزان را چون درخت…
دشتهارا سوار بایدو نیست شیهه ای در غبار باید و نیست خفته روح جرقه در باروت غیرت انفجار باید و نیست…
همیـشه اسم زنی را بهانـه می کردم تـرا_قصیـده اگرنـه, ترانه می کردم بـه کوچه باغ ترنم ترا ترا ای عش…
بلورْ زاد برفْ تن _ که جبهه می گشایـی ام عبور از چه کرده ای که شیشه می نمایـی ام شراب گونه می زنــ…
با همــه آییـنگی,بــی نفسم کـرده اند رخ به رخ طوطیـان در قفـسم کرده انـد نام و نشـانم بهـل_هیــچ ن…
چه می کشی به رخم ابر آسمانها را کـه بـرده چشم ترم آبروی دریا را چه دوستی ندانم که با دلم کردی؟ که …
وزید صاعقه – از من چه مانـد! – خاکستر وکنده ای که همه چشم سوز واشک آور خــزان , کشیــد…
ژرفای چشمانت تماشا دارد امّا! یک پنجره مشرف به دریا دارد امّا! لب می گزی تا من نگویم آن عسل رنگ ان…
آه … اگر رگبار گیسوی تو دریا دم نبود یک کف از خاکِ کویرِ خاطرم، خرّم نبود چشم گلدانها به دید…