غزل حالی
من ازتوپُرشده ام درجهان خالی عشق چنانکه برکه ی آیینه، اززلالی عشق یقین گمشده ام! آه … ای گما…
من ازتوپُرشده ام درجهان خالی عشق چنانکه برکه ی آیینه، اززلالی عشق یقین گمشده ام! آه … ای گما…
عشق آمد و آفتابی ام کرد بااین همه ابر، آبی ام کرد ازمردم چشم او بپرسید بیمارِ که رختخوابی ام کرد؟ …
تو، قرص ماهی شکسته،دراشکم؛این برکه واره من ، تشنه ترشاهماهی! می نوشمت پاره پاره ازشورمرجانی آب تا …
ای دوست که ظرفیّت دریا داری تو به اندازه ی تنهایی من جا داری می شود از ستم ثانیه ها در تو گریخت غف…
به زخمه ای که به زخمت زدم چگور شدی زبان زمزمه ی زندگان گور شدی فشردمت به خیال شبانه در آغوش چکیدی …
بنشین که از بی ریایی این گوشه همتا ندارد این گوشه ی بی ریا را آغوش دنیا ندارد اینجا بلند آستانست ب…
در زمینِ بی زمانی ناکجا آبادی ام شهروند روستای هرچه بادابادی ام سوی بی سویی دوخلسه مانده تا ژرفای …
مباش سبزه که در خوابِ تو چرا بکنند ترا که پوشش سبزی علف صدا بکنند یله به خاک تو پهلو زنند گلّه ی س…
سجّاده کردم سفره را در سجده بر نان پاره ای طاعت به جا آورده ام با کفرِ ایمان واره ای نام آورِ نان …
شب عروسی تو عشق را کفن کردند ترا به حجله ی خون سوگوار من کردند زِ چشمم آینه هایت مگر بیندازند کتان…