باغ شب نمای ما
شاه در پناه تختطاووس ایستاده، خیره به باغ بیرونی، تصنیفِ «باباجان یکی یه پوله خروس» را به سوت می…
شاه در پناه تختطاووس ایستاده، خیره به باغ بیرونی، تصنیفِ «باباجان یکی یه پوله خروس» را به سوت می…
بعدازظهر یکی از روزهای اوایل پاییز است. صدای خوابآور و کشدار سیرسیرکها در سرسرا پیچیده، و گاه نع…
دلم میخواست سرمو میذاشتم روی شونهت و آهسته به خواب میرفتم. شونههای تو مهربان، قوی، و خیلی خوب…
جلیل: خانمها، آقایون! من یکی از آدمای بازی هستم. و ــ قبل از شروع نمایش، مأمورم اشاره به چند نکته…
صبح تابستان گذشته پستچی ما بستهای برای من آورد. بسته آلبوم کوچکی بود و نامهای به این مضمون: «…
من فقط واسه آدمای کله گنده میدوختم؛ اونم چی؟ با جِلِذقه عین توی تابلو. نه گمون کنی رُز؛ یکیش همین…
-دمدمههای غروب بود و ما حرفهای قشنگی زده بودیم. بعد سکوت مطبوعی بین ما افتاد و من بلند شدم، سازد…
جلال: چیز تازهای داره اتفاق میافته؛ شما حس نمیکنین؟ ساناز: بدیش اینه که… دود و دمش اِنقدر…
میخواستم یه شاخه زیتون توی باغچه خودم یادگار بذارم، درخت مقدسی که خداوند به میوهش قسم خورد؛ اما …
اتاقی است خاکستری. دری سمت چپ، دری سمت راست، پنجرهای روبهرو. جلوی پنجره پرده خاکستری رنگی افتاده…