پلکان

صبح تابستان گذشته پستچی ما بسته‌ای برای من آورد. بسته آلبوم کوچکی بود و نامه‌ای به این مضمون: «… نویسنده این سطور مایل است امضایش محفوظ بماند؛

اما برای رفع شبهه بدانید که او یکی از دانشجویان سابق شما بوده است. و گمان می‌کنم همین برای طرح مسأله کافی است. با این همه نپرسید که این آلبوم چگونه به دست من رسیده یا که صاحب آن کیست؟ یک چهره! یک نام! چه فرق می‌کند؟ او هم یکی است از خیل بی‌شماره مردم این شهر؛ گیاهان خودرویی که در سایه ریشه می‌کنند، در دمه نور می‌پژمرند و جز این داستانی ندارند. آنچه برای من این جا مطرح است، رشد ناموزون طبیعت است در متن زنده یک سلول، که باید خردمندانه زیر ذره‌بین تحلیل قرار بگیرد. شما که در کلاس‌تان بارها از «مسخ دل» سخن گفته‌اید، شما که به مرجعیت قلم اعتقاد دارید، نظری به آلبوم بیندازید و چنانچه تحلیل یا تفسیری روی عکس‌های آن داشتید، مرا که اکنون معلم ساده‌ای در این گوشه هستم، به پاسخی یاری کنید. مشتاق و منتظر. رشت، صندوق پستی…» آلبوم را باز کردم. سه عکس بود در سه برگ.

بخشی از کتاب پلکان

آن شب بارانی
نقش ها:
آقاگُل
مشدی آقا
کبله دایی
بلبل
عنایت
سید
کاسعلی

تابستان ۱۳۳۳، پسیخان، سایبان یک قهوه خانه چوبی، غروب.

آقا گل با کلاه نمدی و نیمتنه نَشتِ نخ نما یک زانو روی تخت

راست نشسته، به دیوار قهوه خانه تکیه کرده، ساکت و غمناک با نعلبکی چای می خورد. مشدی آقا که مرد دو کاره ای است با ریخت کاسب های روستایی، بر لبه تخت چپ پا روی پا انداخته، بی دلغمانه قلیان دود می کند. از توی قهوه خانه گه گاه صدای جیرینگ استکان ها، برخورد مهره های دُبنه ( ۱) به روی میز و خنده به گوش می رسد.

آقاگل: یه تیکه زمین داشتم واسه خودش اون جا افتاده بود. خبط کردم امسال عوض خیار و گوجه فرنگی یه تیغ بادوم کاشتم. اون هفته زنبیل ور داشتیم با عنایت و مونس رفتیم سر بتّه ها. این همه بادوم، قدرت خدا یه پیله ش سالم نبود؛ از دم پوک. ( دلمرده استکان و نعلبکی را روی تخت می گذارد. ) آره مشتی آقا، اون زمینش بود، اینم دار و ندارِ ما یه دونه گاو.
مشدی آقا: بد بیاریه دیگه، وقتی بیاد رج می زنه. حالا فکر منو بکن که به مشتری چی بگم.
آقاگل: نشسته م عنایت بیاد، بلکه خبری بیاره.
مشدی آقا: یه سطل شیر نقلی نیستا؛ اما خب، طلا خانمت واسه

یک پاسخ ارائه کنید