آهنگ‌های شکلاتی

-دمدمه‌های غروب بود و ما حرف‌های قشنگی زده بودیم. بعد سکوت مطبوعی بین ما افتاد و من بلند شدم، سازدهنی‌مو درآوردم و گفتم: می‌خوای برات یه دهن ساز بزنم؟ گفت:

آره، بزن، یه آهنگ شکلاتی بزن! و من آهسته، عاشقانه، شورانگیز… زدم. (آهنگ دور «مون آمور» در زمینه.) اون به طرز باشکوهی نشسته بود این‌جا و سرشو انداخته بود پایین. نجیب، ملایم، آبی، عین مجسمه یه قِدّیس…

بخشی از کتاب آهنگ‌های شکلاتی

نقش ها:

پیرمرد
جوان
نگهبان
یکی دو سه عابر
پارک، نیمه های یک شب تابستانی

یک نیمکت سنگی زیر شاخه های افشان یک درخت بید و تیر چراغی که از زاویه به صحنه می تابد… پارک خلوت شده است.
***
پیرمرد گردش کنان می آید و روی نیمکت می نشیند. آدمی است معمولی که نکته قابل وصفی در ظاهر او نیست. با دستمال آهسته خودش را باد می زند و پشت گردن و زیر چانه اش را از نم و نای عرق پاک می کند، و آنگاه محو تماشای دختر و پسر جوانی می شود که دست در دستِ هم دارند و پسر جوان نجواگرانه و دختر مسحور زمزمه های پسر ( و هر دو بی توجهی به پیرمرد ) خرامان از برابر او می گذرند. کمی که آن دو گذشتند، جوان با یک کوله از سمت

مخالف وارد می شود. قیافه ظریف و اندام متناسبی دارد. زنجیر طلایی به گردن انداخته، تی شِرت زرد، شلوار لی، کفش های کتانی پوشیده و موهایش را از عقب بسته آویزان کرده است.

جوان:ساعت چنده پدرجان؟
پیرمرد:ساعت ندارم پسرم.
جوان:باید دوروبرِ یازده باشه.
پیرمرد:بله، دیگه داره خنک می شه.
جوان:آه… ( خسته شدم. )
پیرمرد:بفرمایین… ( قدری کنار می کشد. )
جوان: ( کوله را گوشه نیمکت می نشاند. ) این کوله لعنتی!
پیرمرد:معلومه خیلی وقته راه می رین.
جوان:یه کم که بشینم درست می شه دوست عزیز! ( پایش را به لبه نیمکت گذاشته، پاکت سیگاری از لای جورابش درمی آورد و نگاهی به اطرافِ دور می کند. ) بله، پارک هم داره از جنب و جوش می افته. ( سیگاری به لب می گذارد و پاکت را جلوی پیرمرد می گیرد. ) می کشی؟

یک پاسخ ارائه کنید