جنون ره نشناس

چه می کشی به رخم ابر آسمانها را
کـه بـرده چشم ترم آبروی دریا را

چه دوستی ندانم که با دلم کردی؟
که جزتوبرهمه کس تنگ می کندجارا

نفس گشاده چو موجم چه غم اگر بادی
به ساحـلی نرساند سفینه ی مـا را

به شهپری که از آن می پرد دل مشتاق
به زیر سایه کشم آشیان عنقا را

مجال ناله به مرغ سحر نخواهم داد
شبی که وا کنم از سر خیال فردا را

ز خویشتن به درم ای جنون ره نشناس
چگونه فرق گذارم ز شهر,صحرا را

از آن شکسته به زندان غربتی شیون
کــه یوسفـت نخـرد نازهـر زلیــخا را

یک پاسخ ارائه کنید