برای قصه ای که ساختی پایان نیاوردی
سلام ای ابر نازا! پس چرا باران نیاوردی؟


به سویم آمدی آغوش وا کردم تو اما چه؟
سلامی را که دادی هم از عمقِ جان نیاوردی

برایم استکانی چای آوردی ولی با اخم
گمانم تلخ کامم خواستی قندان نیاوردی

من این سو کوفتم بر سینه ی دشمن! تو در آن سو
سپاهت را عقب راندی و در میدان نیاوردی

نمانده حجتی دیگر! نداری عشق را باور!
که صدها معجزه کردم ولی ایمان نیاوردی

 

 

——————————–

یک پاسخ ارائه کنید