ساز خاموش
دشتهارا سوار بایدو نیست
شیهه ای در غبار باید و نیست
خفته روح جرقه در باروت
غیرت انفجار باید و نیست
خواب پسکوچه های مستی را
نعره جانشکار باید و نیست
بغض شب در گلوی تلخ من است
هق هقی غمگسار باید و نیست
تا نمیردصدای بدعت باغ
غنچه ای پای خار باید و نیست
بر سپیدار عاشقانه پیر
عشق را یادگار باید و نیست
پاره های تبسم گل را
مومیای بهارباید و نیست
یا شب چیره یا تسلط نور
صحنه کار زار باید و نیست
ساز خاموش شب نشینان را
زخمه ای سازگار باید و نیست
در کویر شقاوت خورشید
تشنه را سایه سار باید و نیست
زخمم از کهنگی پلاسیده است
التیامی به کار باید و نیست