شکاری دیگر

بخوان تا رودباران را زلال آوا کنی آخر
گرانخوابان سنگین سایه را دریا کنی آخر

بخوان چیزی به صبح روشن فردا نمانده است …آی
بخوان تا روشنم از مژده ی فردا کنی آخر

بخوان از مردمی ها گرچه کام مردمان تلخست
دهن شیرین مگر از گفتن حلوا کنی آخر

مزن بر سینه سنگ این و آن تا با تو سر دارم
چرا از همچو من دیوانه ای پروا کنی آخر

به ساز برگ می رقصم که پیش از خنده ی خورشید
مرا چون روح شبنم آسمان پیما کنی آخر

منم آن قاصدک پرواز از رویای طفلان دور
که می آید شبی از من حکایت ها کنی آخر

چنین کز بال پروانه سبکتر می دمی در من
چه ترسم آتش از خاکسترم برپا کنی آخر

خروس آواز هول آباد شب قربان فریادت
بخوان تا خواب زشت اندیش را زیبا کنی آخر

به گُلبانگِ سفر چون ذرّه دست افشان اگر خیزی
به پای شوق خاکی بر سرِ دنیا کنی آخر

غزالستان شب تردست می خواهد ز پا منشین
شکار دیگری شاید از آن صحرا کنی آخر

به تیر شعله ای گر جان آرش تاب بنشانی
گذر از چله ی آتش خلیل آسا کنی آخر

بلا گردان چشمت مانده ام کز جمع مشتاقان
مرا گر بخت روی آرد نهان پیدا کنی آخر

قدمبوس تو همچون سایه ام تا کی شود روزی
نگاهی از سرِ شوخی به زیرِ پا کنی آخر

چه جای شکّر شیون؟ بدین شیرین دهانی ها
زبان طوطی از آئینگی گویا کنی آخر

به توکای سرودن گر دهی آواز عاشق را
رها از قالب فرسوده چون نیما کنی آخر

یک پاسخ ارائه کنید