قضیه فیثاغورث با یک صفر دو گوش

پنیر گرفته و جلوی بانک منتظر اتوبوس ایستاده بودم. موتورسواری که فکر می کرد قالب پنیر، بسته پول است، به بهانه گرفتن هزار تومان پول خرد، پنیر پانصدتومانی را از من قاپید و رفت.

این شیوه پول‌ درآوردن را آموختم و بارها این کار را کردم. روزی در کوچه‌ای پول مردی را که فقط ظاهرش شبیه به معتادان بود و در واقع معتاد نبود پیدا کردم و او هرکاری کرد پولش را پس بدهم، داد و فریاد راه انداختم و او را مقابل مردم معتاد جلوه دادم. حالا او تصمیم گرفته به خاطر کاری که کردم، پولش را پس بگیرد. مجموعه حاضر مشتمل بر داستان‌های کوتاهی تحت عنوان پنیر، قضیه فیثاغورث با یک صفر دو گوش، من و تو، در کنار هم، آلبوم، عکس فوری با نان سنگک و… است. داستان مذکور، «پنیر» نام دارد.

ای….!آهای….!

با شمایم.ای من از جنس:«آی آدمها که بر ساحل نشسته اید.» نیما نیست.آهای من از جنس:«آهای!از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید.» شاملو نیست.من کسی را مورد خطاب قرار نداده ام.

ای من از جنس دیگری است.کاش می داتوانستم صدایم را بلند کنم و بگویم:آی….!

اگر می توانستم این صدا را در بیاورم که اینجا کار نمی کردم.فکر دیگری برای زندگیم می کردم.ولی حیف عمرم با آهای گذشته است.

من صدایم فقط در کلاس بلند می شود.در حالی که باید جای دیگری بلند می شد.یعنی آهای را به ای تبدیل می کردم.شاید فکر کنید بین این دو فرقی نیست.هر چند هم ای و هم آهای کلماتی بدوی هستند.ولی برای من آهای بدوی تر است.

می دانم تا دلیل نیاورده ام حرفم را باور نمی کنید.دلیلش را می خواهید؟سی سال است می گویم:آهای،کجا را داری نگاه می کنی؟

چرا حواست به درس نیست؟

روی تابلو می کوبم که حواسش به درس باشد.نیما با آی اخطار می کند.شاملو با آهای اخطار می کند.بهتر است از تعبیر بیشتر آنها بگذرم.

من دلم می خواهد بگویم:ای.اما پاسوخته ی آهای شده ام.مثل اینکه با ای و آهای زیاد بازی کرده ام.حالا تمام می کنم.من یک معلم بازنشسته هستم.در مدرسه ی غیرانتفاعی کار می کنم.ماهی بیست هزار تومن حقوق می گیرم.بچه هایم در دانشگاه آزاد تحصیل می کنن.من اگر خودم را راضی می کردم که بگویم:آی خیار قلمی،خیار ترو تازه دارم،دیگر درس نمی دادم.ولی حیف صدایم فقط در کلاس بلند می شود.آهای…!حواست کجاست؟

به تابلو می کوبم که توجه او را جلب کنم.می دارم جدول ضرب درس می دهم.اما خودم جدول ضرب زمانه را یاد نگرفته ام و از روی دلتنگی است که دارم این طور حرف می زنم.

منبع: وبلاگ

*******************************************

خیال می‌کنم همین دیروز است که دفترچه را از بغلت بیرون می‌آوردی و حاضر غایب می‌کردی. در حالی که می‌توانستی شاگردان را شماره کنی و بپرسی کسی غایب است. و این همه وقت کلاس را نگیری. از قضیه‌ی فیثاغورث می‌گفتی که خیلی مهم است. و فهم هندسه بر پایه‌ی آن بنا شده. بعد دو تا مثلث روی تابلو می‌کشیدی و با آن صدای دلگیرت می‌گفتی:
ـ ثابت کنید مثلث آ ب ث با مثلث آپرین ب‌پرین ث‌پرین برابر است.
و ثابت می‎کردی.

خیال می‎کنم همین دیروز است که به من گفتی:
ـ بیا پای تابلو!
وقتی از جایم بلند نشدم، تعجب کردی:
ـ مگر با تو نیستم؟
و خندیدی. وقتی گفتم «همین‌جا جواب می‌دهم» بیشتر تعجب کردی و با شاگردها خندیدی و گفتی:
ـ اینجا چطور می‌خواهی قضیه را ثابت کنی؟
گفتم: «روی کاغذ». تو خیال می‌کردی چون قضیه را نمی‌دانم این حرف را می‌زنم. آن وقت دفترچه‌ات را از جیب بغلت بیرون آوردی، نزدیک شدی و یک صفر دوگوش به من نشان دادی. توی دلم گفتم «گور بابای فیثاغورث». تو اگر تخیل داشتی که معلم هندسه و جبر نمی‌شدی و مرا به خاطر این‌که زیر میز کتاب خوانده بودم از کلاس بیرون نمی‌کردی. اما اگر ده بار هم از کلاس بیرونم می‌کردی، باز من زیر میز کتاب می‌خواندم. خیال می‌کنم همین دیروز است که کتاب ر ا از دستم گرفتی و گفتی:
ـ حسین کرد شبستری می‌خوانی؟
اما من داشتم «ده مرد رشید» را می‌خواندم. آتوسا عشق من بود. یک ربع بعد دخترها از مدرسه بیرون می‌امدند. خدا را شکر می‌کردم که زود قضیه‌ی فیثاغورث را ثابت کرده‎ای. پنج دقیقه‌ی دیگر زنگ می‌خورد. تند می‌رفتم جلو مدرسه‌ی دخترانه می‌ایستادم که آتوسا را ببینم. من موهایش را که در باد پریشان می‌شد دوست داشتم. خیال می‌کنم همین دیروز است که مرا پای تابلو برده بودی و فکر می‌کردی که مثل خر در گل مانده‌ام. اما من این احساس را نداشتم و تو باید می‌فهمیدی که چرا من از ثابت کردن بیزارم. تو فاقد تخیل بودی. خیال می‌کردی چون قضیه‌ی فیثاغورث را ثابت می‌کنی پس خیلی قدرت داری. ولی من به جاده، به باران، به دریا، به شیشه‌های عرق‎کرده‌ی یک کافه فکر می‌کردم. تو می‌رفتی دکان بزازی برادرت کار می‌کردی. و برای این‌که ثابت کنی بزاز ماهری هستی، گوشه‌ی پارچه را با قیچی می‌بریدی و با دست جر می‌دادی. مثل قضیه‌ی فیثاغورث که در موقع ثابت کردن آن خودت را جر می‌دادی. تو نمی‌دانستی که من در خانه «مادرقحبه» نام دارم، در بیرون «علی پاسورباز»، و در کلاس «اسکندانی». پدرم با مادرم دعوا می‌کرد که:
این مادرقحبه کجاست؟ چرا شب‌ها دیر به خانه می‌آید؟
مادر شانه بالا می‌انداخت و می‌گفت:
من زن خانه‌ام. از من می‌پرسی؟

تو باعث شده بودی که مرا از مدرسه بیرون کنند. کتاب را از من گرفتی و تحویل دفتر دادی. می‌خواستی رویای مرا بگیری. اما من کتاب‌های درسی را فروختم و تاوانش را دادم. مادرم که به مدرسه آمد، مدیر گفت:
ـ دو ماه است که نمی‌آید. مدرسه هم که می‌آمد، یک روز خاله‌اش مرده بود، یک روز عمه‌اش. مگر این چندتا عمه و خاله داشت؟
مدیر راست می‌گفت. مهدی قهوه‌چی خودش را دایی من جا می‌زد. لباس سیاه سوگواری می‌پوشید و اجازه‌ام را از مدیر می‌گرفت. بعد مرا سوار دوچرخه می‌کرد و می‌گفت:
ـ یک حریف خرپول پیدا کرده‌ام.
به من پول می‌داد تا به جای او قمار کنم. می‌دانی از چه وقت گفتم «گور بابای فیثاغورث»؟ از وقتی که با پول قمار برای خودم کفش و شلوار خریدم. چون همیشه کفشم نم می‌داد و پایم خیس بود. کفش را که پوشیدم راه نمی‌رفتم؛ می‌رقصیدم. آخر با کفش پاره که به دیدار آتوسا می‌رفتم دلم می‌گرفت. خیال می‌کنم همین دیروز است که توی چشم‌های من نگاه می‌کردی و لبخند می‌زدی. یعنی: می‌دانم که نمی‌دانی. اما من می‌دانستم که تو نمی‌دانی چرا از نگاهت دلم فرو می‌ریزد. تو نمی‌دانستی اگر می‌رفتم پای تابلو، چون قدم نمی‌رسید باید روی پنجه‌ی پا بلند می‌شدم. آن وقت وصله‌های شلوارم که مثل دو چشم تو وقیح بودند، از زیر کتم بیرون می‌زد و من خجالت می‌کشیدم. تو اگر شعور داشتی می‌فهمیدی که چرا همیشه شلوارم را بالا می‌کشم. خیال می‌کنم همین دیروز است که با کفش و شلوار تازه تو را مخاطب کردم و گفتم:
ـ حالا هر چه می‌خواهی می‌توانی از من بپرسی.
چون دیگر می‌توانستم روی پنجه‌ی پا بلند شوم و تمام تابلو را از معادله‌ی دومجهولی پر کنم. و از صفرهای دوگوش تو فاصله بگیرم. ولی تو فقط به من نگاه می‌کردی، چون عکس تو به مناسبت سومین روز درگذشتت، روی دیوار مدرسه، روی دکان بزازی برادرت، و روی مسجد جا مانده بود.

***********

نوشته : مجید دانش آراسته
ناشر سمام
سال نشر ۱۳۸۸
۱۱۲ صفحه

یک پاسخ ارائه کنید