آمیزقلمدون
دلم میخواست سرمو میذاشتم روی شونهت و آهسته به خواب میرفتم. شونههای تو مهربان، قوی، و خیلی خوبه شوکت. اگه یه شب، فقط یه شب سرمو میذاشتم روی شونهت، نه!
حتی اگه یه لحظه دستتو میذاشتی روی شونههای من… اوه، اگه میدونستی چه کمالی، چه قدرتی بهام میداد! … اون شب نمناک… یادته؟ با دو چشم میشی مث دو ستاره مهآلود، نه! پیچ اون کوچه یادته؟ سلاّنه سلاّنه! یه خرمن یاس ریخته بود روی اون دیوار قدیمی. چه قامتی! بلند و سفید و بارانی! و تو بوی باران و یاس میدادی، بوی سنگک تازهای که مست میکرد. یادته؟
بخشی از کتاب آمیزقلمدون
جنین
آقای شکوهی کنج کاناپه لمیده، پا روی پا مشغول مطالعه روزنامه است. رُب دشامبر بلند آبی پوشیده، عینک ضخیمی به چشم دارد و قیافه اش تحت تاثیر مطلبی که می خواند، دقیق و اندکی متعجب می نماید. صدای کلید توی درِ بیرون. شوکت با مانتو و روسری طوسی، و ساک پُری در دست و غُرغُرکنان وارد می شود.
شوکت: به مردکه می گم: جعفرآقا، اِنقده شَمبلیله نذار، کوکو تلخ می شه از دهن می افته. می گه: ای به چشم، شما سر بخواه! اما تا دو کلمه با این بی بی خانومه سرم گرم شه ها، شمبلیله رو کود می کنه رو سبزی. وا! گفتم حالا به مردکه چی بگم؟
شکوهی: می گه یه مرتاض هندی پیدا شده…
شوکت: کجا؟
شکوهی: این جا نوشته.
شوکت: گفتم: جعفرآقا، تو که می دونی، من و شکوهی شب ها یه خورده ای سبک می خوابیم. سوپی، ماستی، همین سالادی. سالادم که می دونی، حسنش به چندتا بُرِش کلمِ قرمزه. آخه اینم کلمه تو می آری؟ همچی می کنه ها! ( یک دستش را به کمرش می زند. ) حاج خانوم، شما خیالت من این کلمو رو زباله جُستم؟ نخیر! پول گرفته آورده این جا. گفتم: من چی می گم، این چی می گه. هیچی! یه نگاهی به اون خرطومش کردم و اومدم.
شکوهی: اصلاً تو بی خود دهن به دهن این جعفرآقا می ذاری. یه بُتّه کلم این حرف ها رو نداره.
شوکت: دِ من واسه خودم نمی گم که.
شکوهی: اگه واسه من می گی، فکرشم نکن مطلقا! من یه شکم دارم قد یه گنجشک. شد شد، نشد نشد.
شوکت: تو هم که حرف خودتو بزن! ( با ساک به آشپزخانه می رود. )
شکوهی: من تو نخ این مرتاضه م… الله اکبر!
صدای شوکت: با حشمت خانوم قرار گذاشته بودیم بریم تعاونی.