باغ عاطفه
یکشب زباغ عاطفه مرغی پریدورفت
روی سپید-صبح تماشا ندیدورفت
گل دامن حریربرایش دریده بود
و…غنچه ایی زشاخ اقاقی نچیدورفت
تاصبح یک نفس زفلک اوج میگرفت
آنگاه درکجاوه سرخ آرمیدورفت
گم کردابرمقصدباران خویش را
چندان که آب ازمژه گل چکیدورفت
وقتی خبر-به آینه های سحررسید
گفتند-روح روشنی ازما-رمیدورفت
هرگزنمردونمیرد-اگرچه عشق
بنگرچگونه دل-زدل ما بریدورفت
برخیز-مرقدگل را شستشوکنیم
“روشن”بپاس آنکه بهارآفریدورفت