دو آبدانه، همین
وزید صاعقه – از من چه مانـد! – خاکستر
وکنده ای که همه چشم سوز واشک آور
خــزان , کشیــد نخ بخیـه کتابـم را
ورق ورق همـه برگم به باد رفت دگر
گرفت شعله در آغوش قهر خویش مرا
پرنده ها همه بـا من شـدنـد خاکستر
پرنده های من آری_پرنده های جوان
پـر از غـرور پـریدن پر از سرور سفر
هنوز لانه ی شان بوی دور دستان داشت
وآفتـاب زمستـان که مـیـزد آنجـا پـر
چـه بودم آه درختی به کـوه لم داده
برای صبـر زمستانی ام شکــوفه ظفـر
شکست پشت و ندانستم از کجا خوردم
مـرا که بـود هـزاران هـزار سیـنه سپر
دریـغ و درد چه آسان به دست باد افتاد
نشـان عاشـقی ما_دو قلب و یک خنجر
تو در وجود من آوخ!_چه گریه میکردی
امیــد زندگی ات بـود تــا دم آخــر
ولی مـن,آه بهـارم گذشتـه بود دگر
یکی دو هفتــه بیایــم مگر به کار تبر
درخت من!_چه خلیلانه خرقه بر تن کرد
خوشا شگفتـی شولای تار و پود شـرر
دو آبـدانه,همیـن_بر مـزار من بارید
نداشـت آمــدن پیــک نو بهار – ثمر