رونمایی از دو مطلب تاریخی در رابطه با میرزا کوچک خان با قدمت 98 سال!…
مرتضی سخایی
«منوچهر اقبال» ، متولد 1288 در کاشمَر و «ساسان کِیآرَش» متولد 1284 در لاهیجان است. اقبال تحصیلات ابتدایی را در کاشمر و کِیآرَش در لاهیجان سپری کردند.نقطه وصل هر دو اما در تهران بود.
«مدرسه سَن لوئی»، توسط لازاریستها در زمان کریم خان زند دایر گردیده بود. آنها مسیحیانِ کاتولیک فرانسوی[عمدتاً کشیش] بودند. این مدرسه که مابین خیابانهای لاله زار و فردوسی تهران قرار داشت، محل تحصیل بسیاری از فرزندانِ روشنفکران و صاحب منصبان دولتی، کشوری و لشگری بود.
مدرسه سَن لوئی محل تحصیل ساسان کِیآرَش با نام حقیقی «علیخان ساسان صالحی لاهیجی گیلانی» و برادر کوچکترش «ابوالقاسم صالحی» و همچنین «منوچهر اقبال» کسی که در دهه سی خورشیدی نخست وزیر ایران شد نیز بوده است.
کیفیت آموزش در این مدرسه، آنچنان بالا بود که دانش آموزانش در همان سالهای تحصیل تبدیل به اشخاصی متفکر و صاحب اندیشه میشدند.
از افراد شاخصی که در این مدرسه محصل بودند میتوان به «حسن علاء، وزیر مختار ایران در مادرید و واشنگتن»، «حسن ارسنجانی، مؤسس حزب آزادی و سفیر ایران در ایتالیا»، «مسیح دانشوری، پزشک» ، «نیما یوشیج، شاعر و مبدع سبک شعر نیمایی»، «محمد حجازی، سناتور»، «داوود پیر نیا، مبدع برنامه رادیویی گلها»، «علی سهیلی، وزیر اسبق کشور»، «غلامرضا رشید یاسمی، نویسنده و مورخ» و… نام برد.
ساسان کِیآرَش مطلب «زندگان جاوید…»در رسای میرزا کوچک خان را در زمان تحصیل در همین مدرسه در حالی که فقط20 سال داشت نوشته و منتشر نموده بود[1].
اما این فقط کِیآرَش نبود که عاشق و شیفتۀ بزرگمرد و آزادیخواهی چون «میرزا کوچک خانِجنگلیِ» پاک سرشت و پاک تینت بود. «دکتر منوچهر اقبال»، دیگر محصل مدرسه سَن لوئی تهران نیز در زمانی که فقط 15 ساله بود متنی پر از شور و غرور و احساسات لطیف در رسای آن شهید راه حق و حقیقت نوشته و منتشر نموده بود.
این نوشته بنا به اقتضای زمانه، با نام «منوچهر اقبالی خراسانی»و با سِمَت «عضو کانون ادبی سَن لوئی» در روزنامه طلوع، چاپ رشت، به تاریخ 19 ثور[اردیبهشت] 1303 خورشیدی منتشر گردیده است. اقبالِ 15 ساله در این مطلب فوق العاده زیبا و ادبی، لحظات آخر عمرِ میرزا کوچک خان را چنان بَصری روایت کرده که میتواند سوژه فوق العادهای برای فیلمسازان متعهد گردد. آن فیلمسازانی که دنبال روایتهای بکر و جذاب میگردند و از قضا گوشه چشمی هم به نهضت جنگل و میرزا کوچک خان دارند.
جالب است بدانیم «ساسان کِیآرَش» هم با همین سِمَت در روزنامه طلوع به مدیر مسئولی شادروان «محمود رضا طلوع» و سردبیری شادروان «ابراهیم فخرایی» دلنوشتهای پر احساس و با زبان ایما و اشاره نوشته که در لایههای نهان خود، زبانحال مادرِ وطن برای فرزند از دست دادهاش میباشد.
یازده روز بعد از مطلب تاریخی اقبال، یعنی در 30 ثور[اردیبهشت] 1303 خورشیدی، مطلبی در این روزنامه منتشر گردیده که بنا به اقتضای زمانهاش «موجود بد بخت!» نام گرفته است. کِیآرَش در این مطلب که پر ازایما و اشاره و پر از ثقلهای ادبی است،زبانحال مادری سینه سوخته در فراغ فرزندش رابه شهادت میرزا کوچک خان گره زده شده است. موجود بدبختی که کِیآرَش در پی معرفی آن است، مادرِ میرزا کوچک خان نیست، بلکه خودِ «ایران» است.
امروز 29 اردیبهشت 1401 خورشیدی مصادف با نود و پنجمین سالروز فوت مشکوکِ ساسان کِیآرَش است.
کِیآرشِ 22 ساله، اسناد و مدارک زیادی از نهضت جنگل جمع آوری نموده بود و در صدد بود تا «نخستین تاریخ جنگل» را بنویسد. شادروان «میرزا محمدی انشاییکُلوری» از اعضای اتحاد اسلام و دوست صمیمی میرزا کوچک خان، مقدمهای بر این کتاب نوشته بود. کِی آرش کتاب را به آلمان نزد «حسین کاظم زاده ایرانشهر» مدیر مسئول نشریه «ایرانشهر»[2] میفرستد اما کاظم زاده چاپ آن را به مصلحت ندانسته و در اقدامی عجیب به جای عودت کتاب به کِیآرَش، آن را برای «اسمعیل احمد زاده» ملقب به «اسماعیل جنگلی»در ایران میفرستد.
نسخۀ اصلی این کتاب هیچگاه بدست نیامد اما اینجانب در این روزِ به مناسبت سالروز فوت مشکوکِ ساسان کِیآرَش این افتخار را دارم تا برای اولین بار از دلنوشته فوق العاده زیبای وی در کنار دلنوشته شادروان دکتر منوچهر اقبال رونمایی نمایم.
با تقدیم احترام مجدد – مرتضی سخایی – 1401/02/29
سانحۀ تاریخی[3]
مدتها بود میخواستم یک حکایت تاریخی و سانحه جانسوزی را بطور تشریح نقل کنم. این حکایت از افسانههایی نیست که چندان تأثیری نداشته باشد، بلکه تاریخ آخرین لحظه زندگانی یک فداکاری است که تاریخ آزادی همیشه نام او را به احترام خواهد برد.
یکی از عصرهای برج قوس[آذر] بود. آسمان سخت تاریک و دانههای برف به شدت میبارید. کوه و دره و تل و ماهور و هر چیزی که به نظر میرسید، سفید رنگ و خیره کننده بود. تنها مکان سیاه رنگ،منجلابی[بود] که به نظر میرسید یک رشته راه باریکی است که در دامنه کوه، مقابل بحر خزر از شرق بغرب ممتد بود.
ساعت تقریباً 4.5 بعد از ظهر بود که طولِ راهِ باریک و پر خطر را دو نفر مسافر میپیمودند. هنوز نیمه راه را طی ننموده بودند که یکی از آنها افتاد و دیگر نخواست. به نجات آن، دیگری فوری نشست و هرچه کوشش کرد که مُحتَضَر را بلند کند نتوانست. همینقدر معلوم شد که پس از چند دقیقه بدرود زندگی گفته است.
مسافرِ رفیق مرده، شرط رفاقت را بجای خواهد آورد. او جوانمرد و بلند همت است و باید جسم همسفر باوفای خود را به خاک بسپارد. او معتقد است که انسان باید همیشه نسبت بدوستان صدیق حتی پس از مرگشان عطوفت به خرج دهد. چه تفاوت میکند که یکنفر مسلمان، عیسوی را به دوش گرفته و بخاکش بسپارد؟
هر کس هست، نوع بشر است. او هم اگر زنده بود نسبت برفیقش همین کار را مینمود. پس باید نعش متوفی را بِدِه رسانید:
مسافر نعش را بلند میکند و بدوش میگذارد. یک میدان راه طی شده، [که] خستگی و سرمای سخت بر آن یک هم غلبه میکند. نزدیک است از خود مأیوس شده و نعش را زمین بگذارد ولی برق چراغ قریۀ نزدیک که مقصود، وصول بدآنجا بود مسافرِ ما را قویدل میکند:
«این است گیلوان، من باید نعش این با وفا را به آنجا برسانم»
اما حیف که دیگر رمقی برای او نیست. بوران شدید و راه دور مانع از انجام آن مقصود است. لاعلاج نعش را زمین میگذارد و با کمال حسرت دور میشود: «ببخش ای دوست عزیز که نتوانستم شرط دوستی را کاملاً بجای آرم»
آسمان به شدت تاریک میشود. ماهِ قمری به پایان رسیده. اینک 29 ربیع الاول 1340 است. ستارههای کثیری که در این وقت ماه در آسمان میدرخشیدند [حتی یک] دانه [هم] یافت نمیشود. تنها روشنایی طریقِ (راه) مسافر، نور ایمان و قلب تابنده اوست.
هنوز کاملاً شب نشده بود که مسافر ما بدون بار هم نمیتوانست راه برود زیرا که پاهای او از شدت سرما بیحس شده است!
هنگام ظهر، او به صدای تکبیرهالاحرام بلند شده و به ادای فریضه مشغول بود که دشمن بدستگیریش میرسد. ویرا میگریزانند اینک با پاهای برهنه حتی بیجوراب و یکتا پیراهن در مقابل طوفان مهیب سرمای قوس مقاومت مینماید.
سیمای درخشنده، جبین گشادۀ نورانی، موهای انبوه، دماغ باریک، چشمان گیرنده، لبان نازک و ارغوانی او در مقابل وزش باد سرد، روی هم رفته، یک منظره قشنگتر از سابق را نشان میداد. دیگر نزدیک بود که از دامنه کوه سرازیر شود. غفلتاً پایش به تخته سنگی خورده واژگون میشود!
ای روزگار، واژگون شوی که مظهر جمعی را واژگون کردی! جان در شُرُف بیرون آمدن است. سینه تنگ شده و دیگر مرغ زیبای حیات برای خود مکانی نمیبیند. از چپ براست، از راست بچپ، در وی سِتر سفید برف غلط میزند!
روزگار از کرده خود پشیمان است. قطرات بیشمار اشک بر نعش وی میبارد. آسمان منقلب شده و به قربانیِ جدیدِ چرخ، نوحه میکند. باد از این فاجعه در تشویش است و برای اینکه اهل گیلوان را مطلع کند بدو و پیکر آن قریه تاخته و اوضاع دِه را زیر و رو میکند!
در تمام این احوال جسم نازنینی که با چنگال مهیب مرگ دست بگریبان بود در روی تخته سنگی از یک طبقه نازک برف پوشیده میشود ولی حرکات کوچک و اندک وی گاهی روپوش آسمانی را بدور افکنده و جنبشی مشهود میشود. او مسلمان است، کعبه قبله اوست، باید بدانسوی دراز کشد ولی کسی نیست که این عمل را انجام دهد جز صدای وزش شدید باد آواز دیگری نیست. تنها صدای ضعیف و کوچکیست که مانند اسم صاحب خود (کوچک) بود. از لبان بیحس مسافر شنیده میشود. گوش بدهیم ببینیم چه میگوید:
«پانزده سال خدمت کردم. 7 سال [خواب] راحت را بر خود حرام نمودم. دشمنان وطن را از خود مرعوب و دستشان را از دامان مادر وطن کوتاه ساختم. بالاخره پاداش خود را از فرزندان ناخلف ایران چنین یافتم، ایران سربلندت ندیدم. ایران زحمات من به هدر نخواهد رفت. ایران، منهم رفتم. خدای من، ایران غریب است، او جز تو دادرسی ندارد، ویرا دریاب»
یک خاموشی همیشگی این مجسمه ابهت و فداکاری را فرا میگیرد!
صیحه آسمان شدید شده. گریه ابر، شدت میکند. نفخه روزگار برای دمیدن روح تازه، به وجود آن رادمرد میوزد ولی افسوس که به قدر خردلی اثر نمینماید.
مقدر این بود که او هم ناکام شود البته با قضا و قدر، جنگ نمیتوان کرد.
دست طبیعت به اینقدرها راضی نیست. هر طوری است باید فجایع بزرگتری را مرتکب شود و برای همیشه صفحات ایران را خونین و ملوّن سازد!
یکروز اسکندر سفاک را بر ایران مسلط میکند و از خون هزاران ایرانی وطن پرست 500 سال صفحات تاریخ ایران را ارغوانی میسازد!
یکروز عمَر را بر ایران فرمانروا میسازد و بیشتر از 600 سال صفحات تاریخ ما را بفجایع اعراب و خون ایرانیان وطن پرست رنگین میکند:
یک روزی هم چنگیز را به مملکت ما میانگیزاند که از کَلِّهها، منارها و از جسمها، شهرها بسازد و از پس او تیمور لنگ را میآورد که تاریخ ایران از خون هزاران ایرانی سرخ شود!
یک روز هم محمود دیوانه را بر ما مسلط میکند که کاملاً سانحۀ ما گلگون شود. از آن پس هم همیشه بزرگان وطن ما مثل نادر و امیرکبیر و آزادیخواهان دورۀ مشروطیت را بدم مرگ میکشاند تا از خونشان لکههای خونینی در تاریخ ما بجای مانَد!
این آخرین لکه قرمزی است که روزگار در آخر قرن 13 هجری بدامان ایران نشانید!
شب با قدمهای ملایم خود میگذرد. سپیده دم، گیلوانیان برای استقبال میهمان ارجمند خود بدامان کوه میشتابند اما دریغ که جنازه بیروحش را در روی سنگپاره مییابند!
آه و زاری چه سود؟ طبیعت، ایران را زجر میدهد! بیجهت بخود زحمت ندهید، کوشش کنید که همه مثل او بشوید!
نگذارید که دست اجانب بدامان مادر وطن برسد. او را ببرید و دفن کنید. نعش را بگیلوان میآورند، مراسم غسل و کفن و دفن بعمل میآید. شب میرسد و آخرین شَناعت طبیعت صورت میگیرد. چند نفر متملق چاپلوس برای ابراز خدمتگذاری به تحریک دزدان رسمی مملکت بگیلوان آمده، قبر را نبش و سرِمِیّتِ مدفون را از تن جدا میکنند.
طبیعت فارغ و خائنین شادمان میشوند.
منوچهر اقبالی خراسانی – عضو کانون ادبی سن لوئی
موجود بد بخت![4]
چشمهای شفافی که درخشندهگیش به بوستان حیات معشوق رونق میداد رفته رفته پوشیده میشود صف مردگان به قلب همدیگر زده و جنگ مغلوبه برای ابد در میگیرد!
دندانهای سفید او پس از کمی تیک تاک به هم نزدیک میشوند. سینه فراخ اما پر از اندوه وی آخرین نشیب و فراز بیابان حیات را پیموده یکباره از تکان میایستد و به خواب راحت میرود. او راحت میشود اما یک موجود بد بختی را به درد فراق خود مبتلا میکند!
او مگر نمیدانست که عزیمتش تا چه اندازه به این زن ناتوان صعب خواهد گذشت؟
پیکر با شهامتی که روی برفهای دامنه کوه دراز کشیده و هیچ حرکتی از وی محسوس نیست، چقدر منظرهاش برای این زن سخت میگذرد؟
دانههای مُسَدَّس شکل برف که به روی چهره این مجسمه صداقت میریزد نمیتواند وی را مستور دارد زیرا هنوز آتشِ غَش از قلب خاموش و بیضربانش مشتعل است، برای این که هنوز محبوب در کنارش نشسته است.
این زن پیری که مراحل بی شمار عمر را پیموده و در آغوش خویش فرزندان کثیری تربیت نموده امروزه رشته حیاتش بسته به یکتا فرزند دلبندی بود که اینک در چنگال ابوالهول مرگ میبیند!
او میخواهد گریه کند اما اشکهای گرم وی در کانون مشتعلش تبخیر شده است!
گاهی موهای انبوه جوان را از چهره لطیفش دور میکند و [به] پیشانی با ایمانش دستی میگذارد. زمانی تُکمه پیراهن وی را باز کرده گوش به سینهاش مینهد، اندکی مینشیند و خیره خیره به سیمای رنگ پریده او نگاه میکند، سپس دستهای جوان را گرفته به صورت سوزان خویش میچسباند.
اما افسوس! که نتیجه نمیبرد، او دیگر مثل بهترین شاهکارهای استادان یونانی، زیبا ولی بی روح است. دیگر ضربان او با سیر دقایق همراهی نمیکند، دیگر دستهای گرم کسی در دل بی حس او مؤثر نیست! آه که او هم رفت و این پیر زن را تنها گذاشت!
راه دور، سر منزل مقصود فرسنگها بعید، هوا طوفانی، گردنه خطرناک، شب نزدیک، یکزن سرگشته با نعش جگرگوشهاش چه کند؟
گاهی با باقیمانده نیروی خویش جنازه پسر را میخواهد بدوش بگذارد ولی بر روی برفهای لغزنده در میغلطد. زمانی پیکر نازدانهاش را در بغل میفشارد اما اشک از دیدگانش جاری نمیشود.
او خود را در اینحال بد بختترین موجود تصور میکند. حق دارد زیرا زنیکه تمام عمرش را به پرورش اولادان خود صرف کند برای اینکه در روز درماندگی از وی حمایت کند ولی همه آنها [را] یکی پس از دیگری جوانمرگ یافته و به خاک بسپارد و از هیچیک نتیجه نبرد، او نیست مگر یک موجود بد بخت!
محمدعلی گیلانی – عضو کانون ادبی سن لوئی
حسین کاظم زاده ایرانشهر، مدیر مسوول مجله ایرانشهر
اسمعیل احمد زاده ملقب به اسمعیل جنگلی
بانو دوشیزه مهر انگیز صالحی(خواهر ساسان کِی آرش) که هر دو در 29 اردیبهشت 1306 خورشیدی به طرز مشکوکی فوت شدند
محل دفن: بقعه آقامیر شهید شهر لاهیجان
قبر ساسان کِی آرش و خواهرزادهاش شادروان بهمن بهمنیار
در بقعه آقامیر شهید شهرلاهیجان
******************************
[1]. کِی آرَش گیلانی، ساسان. تیر 1304. «زندگان جاوید، میرزا کوچک خان جنگلی: تقاضا از جوانان و آزادیخواهان گیلان». برلین: مجله ایرانشهر. سال سوم.
[2]. همان نشریهای که کِی آرَش مقاله ماندگار «زندگان جاوید» را در آن منتشر نمود.
[3].اقبالی خراسانی، منوچهر. سانحه تاریخی. روزنامه طلوع، چاپ رشت: سال اول. شماره 25 . پنجشنبه. 3 شوال 1342 مطابق با 19 ثور[اردیبهشت] 1303. صص2و3
[4]. گیلانی، محمد علی. موجود بدبخت!. روزنامه طلوع، چاپ رشت: سال اول. شماره 28 . دوشنبه. 14 شوال 1342 مطابق با 30 ثور[اردیبهشت] 1303. ص 3