غزل کهنه

ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهی کجام کنی

درین جهان غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی

بسم نوای خوش آموختی و آخر عمر
صلاح کار چه دیدی که بی نوام کنی

چنین عبث نگهم داشتی به عمر دراز
که از ملازمت همرهان جدام کنی

تو خود هر اینه جز اشک و خون نخواهی دید
گرت هواست که جام جهان نمام کنی

مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی

زمانه کرد و نشد ، دست جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی وفام کنی

هزار نقش نوم در ضمیر می آمد
تو خواستی که چو سایه غزل سرام کنی

لب تو نقطه ی پایان ماجرای من است
بیا که این غزل کهنه را تمام کنی

 

 

یک پاسخ ارائه کنید