وجه تسمیه برخی از آبادی های اَمَلَش
چاپ شده در رویه یا صفحۀ ۲۱ تا ۲۵ فصل نامه آوای املش، سال نهم، شماره سی و چهارم، بهار ۱۴۰۱
نویسندهی این مقاله غیرِ معنی کردنِ برخی از آبادیهای اَمَلَش، به معنیِ گوراب و خَزَر(کَسَر) یا کاس و سکا و… هم پرداخته است،
و معتقد است «سکا» همان «کاس» است و دریای سکاها همان دریای کاسها یا کَسْپین است،
و نویسنده براین باور است وَرِنَ، ولایت چهارگوش یا چهاربلوک: رانکو یا رامکو میباشد که مهمترین ولایتِ ناحیتِ دیلمان یا آمارد بوده است و…
گَرد لنگه(GardəLangæ): از آبادی های باستانی مرکزِ شهرِ اَمَلَش(اَمَرَش) که در پای کوه و روی بلندی شهر قرار دارد و در جوار سَرچه وَر باستانی می باشد.
لنگه غیر معنی«تای» و «همتای» و «لنگه بار»، در زبانِ مردم منطقه املش واحدی برای وزن و مساحت(تکه زمین) است و به معنای پایه و دیواره کوهپایه و پسوند مکان ساز هم می باشد.
شهر پایه یا «پایه ی شهر اَمَلَش» یا بطورِ دیگر کوهپایه آبادی اَمَلَش می تواند ترجمه گرد لنگه باشد.
پسوند یا پیشوند «گَرد» یا «گَر» غیر معنی گِرْد=دایره، به معنیِ شهر و آبادی (و بازار) است؛ مانند گَرسَک در لات لیل منطقه اَمَلَش قدیم، به معنی آبادی ساخته شده توسط تیره سَکِ می تواند باشد، یا کاسگر: شهر یا آبادی ساخته شده توسط تیره کاس بوده است.
و بر این اساس گرد در«سوسنگرد»و«هشتگرد»و«دارابگرد»و… به مفهومِ آبادی و شهر (و بازار) بوده است و به نظر می رسد «گرکرود» در دهستانِ شبخوسلات اَمَلَش(رانکوه)هم،ازین ساختار پیروی می کند.
گرد یا گر در زمان هخامنشیان بصورت«گارد»و«گاد»گزارش شده و«پاسارگارد»یا «پاسارگاد» یکی از معناهایش آبادی یا شهرِ ساخته شده توسط پارس ها می باشد که احتمالاً پارس_گرد یا پارسه گَرد بوده است.
گَرد در زبانِ روس ها «گراد» است مانند لنین_گراد یا استالین_گراد: شهر یا آبادی ساخته شده توسط لنین و استالین بوده است،(لنین_گراد=لنین آباد) (استالین_گراد=استالین آباد)؛ از این موضوع چنین برداشت می شَوَد که معنیِ «گوراب» غیر بازار و بازارچه به معنی شهر هم هست.
گوراب به کانون اقتصادی و سیاسی و اداری یک ناحیه در گیلان و دیلمستان قدیم که امیرهنشین یا جایگاه بزرگان و جاودانیان بوده است، گفته می شد، و از لحاظ لغوی هم معنا با لغت یونانی هِأگورا_اَگورا (Η αγορά _ I agora _ Αγορά Agorá ) می باشد؛
گوراب در ریختِ گراد به معنی شهر هم معنی می دهد، مانند کهنه گوراب اَمَلَش، که در کتابِ سرزمین گیلانِ آلکساندر خودزکو بصورت (کورش شهر؟) در داخل پرانتز با علامت سوالِ مترجم نگارش شده است. که می شَوَد گفت کهنه گوراب: کهن شهر یا کهنه شهر در رانکوه ِ دیلمِ خاصه بوده است. (رجوع کنید به صفحه ۳۸ کتابِ سرزمین گیلان نوشتۀ الکساندر خودزکو).
دقت شود که منظور از کهنه گوراب: کهنه گورابِ اَمَلَش، حوزه شهری ولایتِ رانکوهِ (ناحیتِ دیلم خاصه) باستانی بوده است، نه کهنه گورابِ بخشِ مرکزی فومن در ناحیتِ گیلان؛ چراکه: استاد عبدالرحمن عمادی بر اساس نوشته های قدیمی ای چون کتاب جغرافیای سید اصیل الدین زوزنی و… در گفتگویی که با دکتر صادق محبوبی داشته است در گزارش معنای اَمَلَش (غیر از جایگاهِ جاودانی و جاودانیان و جاودانگی و… که در کتاب دیلمون پارسی خود گزارش کرده است) اشاره ای به «صوفیان» یا «صوفی سیاوشها»ی اَمَلَش کرده و نوشته است: «املش لفظش امره(بره) است لفظ سریانی است. امره ماه فروردین است ماه گاتهاست و آفرین شده است. املش سرزمین بهرام، جنگ، به طرف بیه پیش و شرق است، سیاوشها هستند. صوفی سیاوش، اینها جزء یادگار سیاوش و کورش بودند و…» صفحه ۹ فصل نامه ی آوای املش، سال پنجم، شماره بیستم، تابستان۱۳۹۷
سَرچِه وَر(Sarčevar) یا سَرچَه وَر(Sarčavar ): جایگاه بزرگانِ شهر اَمَلَش سَر چه وَر بوده است؛ سر چه ور یعنی مرز و محدوده بزرگ_نژادان، یا کسانی که نژادِ بزرگ دارند. «سَرچِوَر» یا «سَرچَوَر» ترکیبی از سه پاره لغتِ سَر+چه+ور که چِه یا چَه از ریشه چیثرَه می باشد و در این ترکیب به معنی نژاد و اصالت است. (در مورد معنی چیثرَه به گفتگوی استاد فریدون جنیدی با حمیدرضا هدایتی راد در مورد داستان آرش که از رادیو فرهنگ پخش شده است گوش کنید/ برنامۀ پنجرههای رو به مهتاب که بین سالهای ۱۳۸۸ تا۱۳۹۰ پخش گردید)
سَرچه وَر جایگاهِ نژادگان و سرانِ صوفیانِ املش و رانکوهِ دیلمِ خاصه بوده است؛ وَر(VAR=وار) کهنترین پسوند یا پیشوند از مفهوم شهر و آبادی می باشد، ولی اصل و ریشه پسوند یا پیشوندِ«وَر» به معنیِ مرز و محدوده است، مانند اِشکِوَر (اشکه ور رامکو قدیم): مرز و محدوده اِشکَه یا اِسکَه(=سکا)ها بوده است که کلیه مناطق جنوبی شهرستان های رودسر و رامسر و تنکابن کنونی را اشکور یا اشکورات رانکوه می نامیدند که به معنی مرز و محدوده و سرزمین سکاها بوده است. (در مورد معنی اشکور نگاهی شود به پی نوشت صفحه ۴۵ کتاب تاریخ گیلان و دیلمستان به تصحیح و تحشیه افشین پرتو).
وَر=VAR=وار، با جابجایی حروف تبدیل به اور می شَوَد که در عبری به مفهومِ شهر می باشد، مانند اورشلیم یا اورمان و…
در موردِ جابجایی حروف می شَوَد به این نتیجه هم رسید که سکا همان کاس بوده است چراکه نامِ دریای خَزَر(کَسَر) در کهنترین حالت بصورت دریای کَس(کاس) یا کَسپین گزارش شده است و اگر به سفرنامۀ حکیم ناصرخسرو که مربوط به هزارو خُرده ای سال پیش است، توجه کنیم؛ ناصرخسرو پس از سفرِ قزوین و خرزویل (هرزویل منجیل کنونی) از سفیدرود می گوید و می نویسد:
«سفیدرود چون از آنجا برفتیم، نشیبی قوی بود. چون سه فرسنگ برفتیم، دیهی از حساب طارم بود _ برزالخیر می گفتند _ گرمسیر و درختان بسیار از انار و انجیر بود، و بیشتر ْ خودروی بود. و از آنجا برفتم، رودی [پُر] آب بود که آن را شاهرود می گفتند. بر کنار رود دیهی بود که خندان می گفتند و باج می ستاندند از جهت امیرِ امیران، و او از ملوک دیلمیان بود. و چون آن رود ازین دیه بگذرد، به رودی دیگر پیوندد که آن را سپیدرود گویند. و چون هر دو رود به هم پیوندند به دره ای فرو رود که سوی مشرق است از کوه گیلان و آن آب به گیلان می گذرد و به دریای آبسکون می رود. و گویند که هزارو چهارصد رودخانه در دریای آبسکون می ریزد. و گویند یک هزارو دویست فرسنگ دَوْرۀ اوست، و در میان دریا جزایر است و مردم بسیار دارد، و من این حکایت از مردم بسیار شنیدم….» (رجوع کنید به صفحه ۶ سفر نامۀ ناصر خسرو)
از قراین پیداست که سکا همان کاس بوده است و سبب نامگذاری سکاها اسکیت(اسکت) یا چالاک بودن آنها می باشد، و سبب نامگذاری کاسها ریخت و قیافه یا چهره ی آنهاست، که کاسها سبز_چشم و روشن_سیما بوده اند.
استاد عبدالرحمن عمادی آبسکون(آبسکُن) را نخست به آبْسَکُون = آبِ سکاها (=دریای سکاها) معنا کرده است و… (رجوع کنید به صفحه ۴۷ کتابِ چند صد نام دریای خزر)
می توان به این نتیجه رسید دریای ساکان(سکاها) همان دریای کاسان یا دریاچه ی کَسَر=خَزَر(caspian sea) است یعنی اینکه سکا با کاس یکی بوده است.
در واقع دو صفت برای یک نژاد انتخاب کرده اند و به عنوان دو تیره و تیره های دیگرتر هم، منشعب شده اند.
دقت شَوَد در زبان دیلمی سَکُون یعنی سک ها یا سَکِه ها یا سکاها، که در گیلکی سْکَن(سکأن) گفته شَوَد؛ همچنانکه نان و جان به دیلمی نـُون(نُن) و جـُون(جُن) گفته شَوَد در گیلکی نَأن(نَن) و جَأن(جَن) می باشد، و در لهجه تهرانی یا رازی (=راجی به دیلمی) که بسیار شبیه به دیلمی بوده است نون(Noon) و جون(Joon) گفته می شُد و می شَوَد.
(دقت شَوَد در املشی=رانکوهی اسکت یا اسکیت یعنی تندو تیز، فِرْز، دیوار واز، زبرو زرنگ، چابک و چالاک، زِبِل، …)
کَزِنیک (Casenic/Kazenac): به معنی جایگاه منتسب به کاسیان، محله ای باستانی در مرکزِ شهر اَمَلَش(=اَمَرَش) بوده و چسبیده به بالا بازار(جئُر اَمَلَش) و در روبری کَذِکاهان و دادقانسرا ی در آنسوی رودخانه ی شلما⇄املش است.
در زبانِ دیلمی بسیار شنیده شده که حرف «س» با «ز» و «ص» با «ض» جابجا می شَوَند مثل اصغر که اضغر گفته می شَوَد یا دستگاه را دزگاه گویند یا داس را داز می نامند یا مگس را مگز و کَسِنیک یا کاسان_ئیک: کَزِنیک و کَزِنَک گفته و نوشته شده است.
کَزِ(=کَذِ) همان کَسِ یا کاس بوده است و محله ی روبروییِ آن یعنی کَذِکاهانKazekāhān / CaseQāhān (کیاگهان کنونی) جایگاه کاس ها در اَمَلَش بوده است.
هُمام=هَئُومام(HaOmam): نام باستانی اُمام(= عُمام = اومام)ِ اَمَلَش یا همان اَمَرَشِ باستانی ست؛ نگاهی شود به صفحه ۸۰ و ۸۱ کتاب خونینه های تاریخ دارالمرز(گیلان و مازندران) نوشتۀ محمود پاینده لنگرودی.
اومام یا ئُومام=اُمام، طِبْقِ اسنادِ قدیمی و تاریخی جزء بلوک سمام (ثمام)، از ولایتِ رانکوه، و از ناحیتِ دیلم ِ خاصه بوده، و همیشه جزء منطقه ییلاقی یا سرد سیر اَمَلَش محسوب می شده است، و از آنجایی که چشمه های حوضیِ نیکویی داشته به خوشخانی هم شناخته می شُد.
هومام(هُمام) از دو ترکیب هوم+ام می تواند باشد که معنی نخست آن جایگاه هوم می باشد، که هوم نام گیاه دارویی ست و آن را برابر با «افدرا» (ephedra) میدانند که دارای مقدار زیادی مادهی «افدرین»است و مصرف به اندازه این ماده خوشی و نیرو در آدمی به همراه دارد و… (رجوع کنید به کتاب گیاه هوم یادگاری از فرهنگ ایران زمین از دورترین زمان تا به امروز)
دُومین معنی اینکه هومام می تواند از هو+مام تشکیل شده باشد که هو در زبان کهن ایرانی یعنی خوش و خوب و نیک؛ مثل «خُجیر» که ریختِ دیگرِ «هزیر» و «هژیر» یا هوچیْهْر می باشد، و در دیلمی خوشچِهرِه و نیکوسیما یا خوب از منظر صورت و سیرت معنی می دهد(خوبِ ظاهر و باطن= خُجیر است)، و جایگاهِ خوب و خوشِ سردسیرِ اَمَلَش بنام هومام (اومام) معروف بوده است.
معنی سِومِ هومام جایگاه خوبان و خردمندان یا صوفیان بوده است که صوفیان=سوفیان=ثفیان، یاد آور اثفیان (āθwya/آثویه دراوستا) پدر فریدون می تواند باشد که یکی از چهار فردی ست که به راز گیاه هوم پی برده است.(گیاه هوم، صفحه ۱۵ و ۱۶)
و از آنجایی که مرکزِ ولایتِ رانکوه ِ دیلمِ باستانی: املش و شهرِ تیمجانِ املش بوده است، املش و رانکوهِ دیلمِ باستانی را ولایت صوفیان می شناختند. (رجوع کنید به صفحه ۱۵ سرزمین گیلان آلکساندر خودزکو) و ناحیۀ رانکوهِ بزرگِ دیلم، اصلاً متعلق به صوفیان بوده است. س. جی . ادموندز مأمور و سیاح انگلیسی می نویسد: «املش دهکدۀ بسیار زیبائی است که حین عبور از آن، در هر پیچ و خمی شخص بی اختیار به یادمناظر طبیعی انگلیس میافتد. این دهکده یکصد باب خانه دارد و مسکن تقریباً دویست خانوار از صوفیان است که ناحیۀ رانکوه تعلق به آنها دارد، و…» (رجوع کنید به صفحه ۶۹ جغرافیای تاریخی گیلان، مازندران، آذربایجان از نظر جهانگردان)
که صوفیان به گروه و دسته ای اطلاق می شد که در چهار بلوکِ شلمان و دیلمان و سمام و اشکور می زیستند، و تجمع و مرکز اصلی آنان املش بوده است، در واقع خوانین (مالکان و خرده مالکان) و بزرگان و خردمندان این چهار بلوک صوفیان بودند که برخی شان در سده چهارم و پنجم هـ ق در رِی (جنوب رانکوهِ قدیم) و خراسان، و شیراز و اصفهان و بغداد برجسته و خجسته و مهم بوده اند. و احتمالاً ابوالحسین عبدالرّحمان بن عمر صوفی رازی (متوفای ۳۷۶ق)، مشهور به “عبدالرّحمان صوفی”، ریاضی دان و ستاره شناس برجسته ایرانی قرن چهارم قمری که منجم دربار عضدالدوله دیلمی بوده است از همین خانواده صوفیان یا صوفی سیاوشان رانکوهی بوده یا نسبتی با آنها داشته است. (دقت شود از کلمه ی سوف یا صوفی، فلسفه در آمده است که به دوستدار دانایی یا خِرَد گفته می شُد و می شَوَد).
طبق نظر بسیاری از اَوِستا شناسان و شاهنامه پژوهان، فریدون “پادشاه پیشدادی” و پدرش آتبین یا آبتینِ شاهنامه یا همان “اثفیان” اهل سرزمین وَرِنَ بوده است و وَرِنَ طِبْقِ متون قدیم همان مملکت دیلم است. ( نگاه کنید به پا نوشت صفحه ۷۵ یَشت ها به گزارش پورداود، و صفحه ۱ و ۲ کتاب تاریخ گیلان نوشته عباس کدیور/ تهران پنجم آبان ۱۳۱۹) و به احتمال بسیار زیاد وَرِنَ ی چهار گوشه یا مملکت دیلم همان رانکوه یا ولایت چهار اربعه می باشد که صاحب چهار بلوک یا چهار دروازه بوده است که عبارت باشند از دیلمان، شلمان، اشکور و سمام؛ [ نگاه کنید به صفحه ۱۵ کتاب «سرزمین گیلان» نوشته آلکساندر خودزکو] و بنا بر گفته دانشمندِ نامی ایران «ابوریحان بیرونی» در کتاب آثار الباقیه، دیلمها از قانون تعیین شده توسطِ فریدونِ پیشدادی پیروی میکردند که به مردها فرمان داده بود سرور خانوادهشان باشند و آنانرا کَذخُذا(کدخدا) میخواند. این به طرز معماواری توسط خالد الناصر الاطروش منسوخ شد و نتیجتاً آنها به شرایطی که مردم در عصر ضحاک بیورسپ ظالم میزیستند باز گشتند، (ویکی پدیا/مذهب دیلمیان)، (عربی ص ۲۲۴ و ترجمه داناسرشت، صفحۀ ۲۵۵)، (چندصد نام دریای خزر/ص۲۸۵)
دیلمیان مردمی ساکن دیلم، یعنی همه مناطق شرق گیلان و غرب مازندران کنونی از رودخانه سفیدرود تا چالوسِ طبرستان (مازندران) بوده است، که بخش جلگه ای آن را گیلِ دیلمان(گِلگاه دیلم) می نامیدند و این هیچ ربطی به قومِ گیل نداشته است و بقول ناصر عظیمی دوبخشری: «مقاومت پُر آوازه ای که در تاریخ بنام گیل و دیلم(دیلمان) صفحات زیادی از نوشته های مورخان و جغرافی نویسان عرب و ایرانی را در چهار سده ی نخست اسلامی پر کرده، منحصراً به شرق رودخانه ی سفیدرود تا چالوس مربوط بوده است»
صفحه ۲۴ ماهنامه خط مهر/ سال سوم/شماره هجدهم و نوزدهم/تیر و مرداد۱۳۸۹/ مقاله ای با نامِ: فقدان شهر، ویژگی اصلی تاریخ قدیم گیلان به قلم ناصر عظیمی دوبخشری که دیلم(دیلمان) مشتمل بر شهرستان های امروزی تنکابن “مناطق دو هزار و سه هزار”، رامسر، کلاردشت در مازندران و شهرستان رودسر”منطقه اشکور”، املش، رودبار، سیاهکل”منطقه دیلمان”، لاهیجان، آستانه (کوچان)، کیاشهر، لنگرود، و طارم در استان زنجان و الموت در استان قزوین و طالقان در استان البرز بوده است؛ این مردم که پیش از اسلام، تقیدات مذهبی خاصی نداشتند، پذیرای علویان شدند، به مذهب زیدیه گرایش یافتند و به طرفداری از آن برخاستند.(ویکی پدیا/مذهب دیلمیان)
دقت شَوَد که ناصر الاطروش نخستین مروج اسلام در سرزمینهای شمال ایران بوده است که در هوسمِ دیلمِ خاصه (شهر رودسر کنونی) پایگاه داشته است و در گیلاکجان(شهرستانِ رودسرِ کنونی) مسجد ساخت و پس از او فرقه های زیادی همچون ناصریه و قاسمیه… و شیعه زیدیه شکل گرفت.
این احتمال هست که روستای «ناصر سرا» در نزدیکی گیشاکجانِ شهرستان رودسر و «دعوی سرا» در نزدیکی گیلاکجان، یادگار ناصرالاطروش باشد. (نگاهی به أخبار ائمَّه الزَّیدیه فی طَبَرِستان و دَیلمـَان و جِیلان شود و جاهایی که ناصرالاطروش در گیلانِ دیلم خاصه ساکن بوده است توجه گردد) و تضادهای فرهنگی که بین املش و رودسر کنونی وجود دارد به نظر می آید از همان دوران شکل گرفته است و مدارک پیداست از منطقه املش طائفه ای بنام جوی دیلمی(ال ضبی) حاکمیت منطقه دیلم (شرق گیلان و غرب مازندران) را در دست داشته است، و بدین سبب طِبقِ مورخانِ دینی_اسلامی، سرزمینِ بزرگِ دیلم: مملکت جائره نامیده شده است.
اطروش یعنی کَر و ناصرالاطروش به دیلمی کَرِ ناصیره گفته می شَوَد که برگردان فارسی آن ناصر کَرِ می باشد.
استاد کلایه: غیر معنی اجتماع و آبادی استادان که در مورد داستانِ داس_زدنِ دُمِ گاو در میش_کله =مَشکَله اَمَلَش توسط اهالی وَسکلایه یا وَساکلایه =اوساکلایه=استادکلایه مطرح است (از طرف مردم عوام منطقه):
طِبقِ نوشته آقای حسینعلی عصری اهل چالوس: استاد کلایه آبادی استاد سید ظهیرالدین مرعشی بوده است. و اشاره اش به میرِ مازندرانِ مدفون در استاد کلایه است که طبق تحقیق ایشان میر مازندران همان سید ظهیرالدین مرعشی نویسنده و مورخ و سیاستمدارِ نامدار در گذشته ۸۹۲ ق. می باشد. رجوع کنید به صص۲۷ و ۲۸ فصل نامه ی آوای املش/ سال هشتم/شماره سی و سوم/زمستان۱۴۰۰☀ .
با مطالعه نوشته های آقای عصری و داستان آمله (آمره) دخترِ اشتاد، از زبانِ ابن اسفندیار قرن ششم و سید ظهیرالدین مرعشی قرن نُه (متوفی استادکلایه طبق نوشته ی آقای “حسینعلی عصری” و استاد “قاسم غلامی”) و شرح و بسط همین داستانِ کهن توسط عبدالرحمن عمادی در کتاب دیلمون پارسی، می توان به این نتیجه رسید که استاد کلایه همان اشتاد کلایه یا آبادی اشتاد دیلمی بوده است. که آن خانواده از کنارِ آبِ دریا (نشان ازین نشان دارد که شمالِ شرقِ استاد کلایه یعنی تیمجان یا تمیجان کنونی در آن دوران ساحلی بوده است و آن خانواده ی آمله دیلمی یعنی اشتاد «و یزدان» از اشتاد کلایه که امروزه استاد کلایه می گویند) به سمت آملِ کنونی رفته اند (پیش از به وجود آمدن شهر آمل)
استاد عبدالرحمن عمادی می نویسد: «اشتاد پدر آمله دیلمی، از حدود املش گیلان خاوری که کوهستان را هم در معانی در بر میگیرد، به آمل کوچید و…» نگاه کنید به صفحه ۱۸۲ و۱۸۳ دیلمون پارسی
کلایه غیر از معنی اجتماع و کُلونی که از کَله و گله منشعب می گردد، و حتی پسوندِ مکان در زبان دیلمی ست: به معنی شهر و آبادی و دژ می باشد، دُرُست بسان پسوندِ«کلا» در زبان طبری (مازندرانی)؛ که می شَوَد گفت مُعَرّب کلا: «قلا» و «قلعه» است.
کلایهها در منطقه املش مرکزیت داشته اند و معمولاً از چندین محله تشکیل شده اند مانند کَسکلایه=کَشکلایه املش: آبادی کَش یا کَس(کاشان=کاسان=کاسها): شامل یوسف_آبادِ کشکلایه(یو زووْ آباد) و آباس_گوبر= عباس گوابرِ کشکلایه و بَندَلی یا مَندَلی گوبر(بندر علی یا محمد علی گوابرِ کشکلایه) و نارنج داربُنِ کشکلایه بوده است؛ یا کی_کلایه(=کیاکلایه املش): شامل توسَک محله، جیر محله، بُن چلارسه، سنگبسه، کَندِه زَر(کَندِسَر) و گُلباغ و ثَغَر محله بوده است، یا استاد کلایه املش: شامل جیر محله، جئُر محله، بُجارگاه یا بیجارگه و دلاک محله است، و بر اساس شواهد، بازارچه (کهنه گوراب) هم زیر نظر استاد کلایه قرار می گرفته است.
شهر یا آبادی یا قلعه اشتاد دیلمی اشتاد کلایه بوده است که «شِ» به «س» تبدیل شده و امروزه استاد کلایه می نامند.
و مرعشی، راویِ داستانِ تاریخی_باستانیِ اشتادِ دیلمی و دخترش آمُلَه (پایه گذار آمل)، در استاد کلایه یا همان آبادی اشتاد دیلمی به خاک سپرده شده است.
(طِبْقِ تحقیق استاد عبدالرحمن عمادی: اشتاد و دخترش آمُلَه دیلمی، اَمَلَشی بودند)
در واقع پدر و پسر یعنی احمد و میر مازندران: سید ظهیرالدین مرعشی، می دانستند که استاد کلایه همان اشتاد کلایه بوده است، و در آن سرزمینِ جاودانگی(=اَمَرَش=اَمَلَش) زیست کرده و آرمیده اند.
طبق نجوم و زمین شناسی قدیم، استاد کلایه یا در واقع همان بخشِ مهمِ شهرِ تیمجان(=تمیجان=تمیچان=تمیشان) و احتمالاً تمیشه باستانی، در منطقه املشِ دیلمِ خاصه: شهری وسط است از اقلیم چهارم حاصلش چنانکه از دیگر مواضع است،…(رجوع کنید به نزهه القلوب ج ۳ ص۱۶۲ و صفحه ۶۹۹۱ لغت نامه علی اکبر دهخدا)
و این روستای استاد کلایه، در ابتدای صفر سطح آب های آزاد جهان قرار داشته و دارد، یعنی اینکه شهرِ تیمجان دوره ای آغاز ساحل بوده است و احتمالا همان دوره ای بوده که اشتاد پدر آمُلَه دیلمی می زیسته است که امروزه حدود دَه کیلومتر شمالِ املش از دریا دور شده است (یعنی اینکه در این هزاره ها پَسرَوی آب دریا داشته ایم).
برخی از کلمه هایی که «شِ» با «سِ» یا بر عکس، تبدیل می شود عبارت اند از: درشت دانه که دانه درشت برنج بوده است، هنوز در استاد کلایه و اَمَلَش درست دانه گفته می شَوَد، یا وشکون: وسکون (وسکین) و ویلیسکین گفته می شَوَد، یا اشکه ور همان اسکه ور=سرزمین سکاها بوده است یا پِرشیآن همان پارسیان می باشد یا راشن همان روسان جایگاه روس ها و روسیه بوده است و…
«اشتاد نام یکی از یشت های اوستاست که جزء یشت ۱۸ است و روز ۲۶ هر ماه بنام اشتاد بوده. اشتاد روز قیام و رستاخیز هم بوده. همین روز اشتاد است که در گاهشماری دیلمی (نوروز ماه ۲۶) نام دارد. و روز آغاز خلافت حضرت علی (ع) است و تقویمی خاص در دیلم داشته است» رجوع کنید به پی نوشت صفحه ۱۴۹ کتاب دیلمون پارسی.
و در پایان، داستان تاریخی و باستانیِ آمُله ی دیلمی “پایه گذار شهر آمُل” را می خوانیم که در صفحه ۱۵۱ تا ۱۵۳ کتابِ دیلمون پارسی استاد عبدالرحمن عمادی ثبت شده است.
«بروزگار کهن دو برادر دیلمی بنام های یزدان و اشتاد، در دیلم خون کرده با زن و فرزندان کوچیده کنار آب دریا به پیرامون آمل آمدند و روستاهای یزداناباد و اشتادرستاقی را بنام خود درست کردند. اشتاد دختری داشت بسیار زیبا و دلربا. پادشاه بلخ بنام فیروز، از راه خواب و رؤیا، از آن راه دور دلباخته این دختر شد که نامش آمُلَه بود. شاه بلخ یکی از کسان خود را که پیک عشق و مهر فیروز بود برای یافتن دختر فرستاد. سرانجام فرستاده که مهر فیروز نام داشت «روی بکنار دریا نهاد… آبی یافت پاکیزه روشن. در سرچشمه آن آب دختری دید بر همان صفت» پس از گفتگو با دختر از او خواست که نزد پدر و مادرش بروند «دختر بسبکی از آب بیرون آمد و او را بسرسرای خویش ببرد.» مهر فیروز چون بخانه دختر آمد، آن خانواده، بی آنکه او را بشناسند و از خواست او آگاه باشند، مهمان نوازی کرده «برسم دیلم تا سه روز از او هیچ سؤال نکردند» تا پس از آشکار شدن خواست فرستاده، دختر را به همسری فیروز شهریار بلخ دادند و فرستادند. روزی فیروز شاه که از دلربائی آمله، از زمان زناشوئی با او که از طبرستان و مازندران به بلخ آورده بودند، خشنود و از زیبائی و دانائی آمله بشگفت بود از او «پرسید که زنان ولایت شما را چشمها خوب تر، و دهان خوشبوی تر، و بشره نرم ترست. موجب و سبب چیست؟ دختر بلغت خویش جواب داد که:
جاید فرخ خسرو خدای انوشه ور جاویداج بامدادان سفر دین چشم افروج اُاج تاوستان کتّان و زمستان پرنیان پوشین تن افروج،اُاج سیروانکسم خوردن دمش افروج.
شهنشاه گفت: شاد باش ای حکیمه. اکنون مراد خویش بخواه. دختر گفت: شهرستانی فرماید آنجا که پای دشت است. بآب هرهز و نام من برنهند. شهنشاه مثال داد تا چنان که مراد او است بآب هرهز نهری بنیاد نهند… چون شهر را بنیاد دنهادند باروی حصار از خشت پخته کردند چنانکه سه سوار همبر برفتندی. و خندقی ژرف گرداگرد شهر بزدند عمق سی و سه ارش: بارش مسّاحان و عرض یک تیر پرتاب و قعر یک بدست. و چهار در برین حصار نهادند: باب جرجان، باب گیلان، باب الجبل، باب البحر. و مساحت شهر چهارصد گری زمین بود… معنی آمل به لغت ایشان آهوش است. و هوش ووُصل مرگ را گویند. و بدین کنایت است از آنکه ترا هرگز مرگ مباد…»
فهرست منابع:
_ خودزکو، آلکساندر ، (۱۳۵۴)، سرزمین گیلان، ترجمۀ سیروس سهامی، تهران، انتشارات پیام، چاپ اول؛
_ فصل نامه ی آوای املش، سال پنجم، شماره بیستم، تابستان۱۳۹۷
_گنج نامه احمد وزیر (پی دی اِف)
_مرعشی، سیّدظهیرالدین، (۱۳۹۵)، تاریخ گیلان و دیلمستان تصحیح و تحشیه افشین پرتو، رشت، نشر فرهنگ ایلیا، چاپ نخست؛
_ قبادیانی مروزی ، حکیم ناصربن خسرو، (۱۳۷۲)، سفرنامۀ ناصر خسرو / به کوشش دکتر نادر وزین پور، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی با همکاری مؤسسه انتشارات امیر کبیر، چاپ نهم؛
_عمادی، عبدالرحمان، (۱۳۸۹)، چند صد نام دریای خزر، تهران، نشر آموت، چاپ اول؛
_ ماهنامه خط مهر، سال سوم، شماره هجدهم و نوزدهم، تیر و مرداد ۱۳۸۹؛
_پاینده«لنگرودی»، محمود، (۱۳۷۰)، خونینه های تاریخ دارالمرز(گیلان و مازندران)، رشت، نشر گیلکان، چاپ اول؛
_ قاسمیان، کوروش، (۱۳۹۱)، گیاه هوم یادگاری از فرهنگ ایران زمین از دورترین زمان تا به امروز، تهران، موسسه فرهنگی انتشاراتی فرَوَهَر، چاپ اول؛
_ طاهری، ابوالقاسم،(۱۳۴۷) جغرافیای تاریخی گیلان، مازندران، آذربایجان از نظر جهانگردان، انتشارات شورای مرکزی جشن شاهنشاهی ایران، چاپخانه بانک ملّی ایران؛
_ پورداود، ابراهیم، (۱۳۴۶)، یَشت ها، ادبیات مزدیسنا، تهران، کتابخانه طهوری، چاپ نخست؛
_مادلونگ، ویلفرد، (1987)، أخبار ائمَّه الزَّیدیه فی طَبَرِستان و دَیلمـَان و جِیلان، بیروت-لبنان، مرکز آلمانی مطالعات شرقی دارالنشر فرانتز اشتاینر، چاپ اول؛
_کدیور، عباس، (۱۳۱۹)، تاریخ گیلان، تهران، چاپخانۀ عالی، چاپ اول؛
_مستوفی، حمداله، (۱۳۶۲)، نزهه القلوب ، تهران، چاپخانه ارمغان، چاپ اول؛
_دهخدا، علی اکبر، (۱۳۷۷)، لغت نامه، ناشر مؤسسۀ انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ دوم از دورۀ جدید؛
_عمادی، عبدالرحمان، (۱۳۹۲)، دیلمون پارسی و دیلمون پالوی، تهران، نشر آموت، چاپ اول؛