پاره ی تن!
نفست گر به تن داغ بیابان برسد
حال نعشی ست که بر کالبدش جان برسد
سایه ات بر سر من باد که با بودن آن
همه اسباب مهیاست که باران برسد
این چه عطری ست که با رایحه ی شیرینش
می شود یوسف گمگشته به کنعان برسد؟
یک نظر کن به نسیم و برو تا در رگ او
خون به جوش آید و فی الفور به توفان برسد
همه را غیر تو از دور و برم تارانده م
عنقریب است که این کاخ به زندان برسد
کارم اندیشه به لب های قشنگ تو شده
به امیدی که از آن رزق فراوان برسد
خبر آمدنت شکل گل و شیرینی ست
امر خیر است، قرار است که مهمان برسد
غصه یعنی که خدا نیست، ولی غم یعنی
دل قوی دار که این درد به پایان برسد
من همان بلخ و بخارای ستمکش هستم
کاش این پاره ی تن باز به ایران برسد