فرامرز ریحان صفت
روز 29 اسفند 51 در روستای لولمان از توابع شهرستان فومن دیار شاعر شهیر شیون فومنی و طنز پرداز نامی ، کیومرث صابری (گل آقا) به دنیا آمد کودکی هایش درمنزل استاد حسین دلخوش شاعر و نوازنده نام آشنای دیارش سپری گردید و از همان زمان گوش او با نوای شعر و موسیقی آشنا شد.استعداد شاعری او توسط دبیرکتاب حرفه وفن دوران تحصیلی مقطع راهنمایی آقای محمد ابراهیم عامرکه خود نیز دستی در شعر داشت کشف شد. با ارسال شعر برای مجلات و روزنامه ها به تلاش خود ادامه داد از سال 68 راهی تهران شد ودرمحافل ادبی وشب های شعرشرکت نمود واز تجربیات شاعران بزرگ بهره فراوان برد . و در سال 1390 بطور جدی وارد عرصه ی طنز شد ودر این عرصه از طنزپردازان نامی کشورمثل ناصر فیض ،رضا رفیع و طنز پرداز بزرگ همولایتیش رحیم رسولی چیز های زیادی فرا گرفت و آنها را سرمشق کار خود قرار داد ، فرامرز ریحان صفت در برنامه های طنز قندپهلو ،کرسی،صبح شاعرانه، اینجا ایران است ، لبخند صلواتی و لبخند تهران حضور داشته است از او مجموعه شعرهای : ( بی توای ماه دلم می گیرد ) ، ( نقطه چین ) ، (3 =1+5 ) ، ( پشت همین پنجره ها ) و (بپرس از آینه ) منتشر شده است
نفس گرم تو پر کرده فضای خونمو
توی این آئینه ها گم نکنی نشونمو
خودتم خوب میدونی به خاطرتو بود اگه
با زمین و آسمون به هم زدم میونمو
شاهدن پنجره ها که من چها کشیدم از
همینا که از برن شعرای عاشقونمو
منم اون پرنده ای که هر کی از راه میرسه
میخاد از من بگیره راس راسی آب و دونمو
یه راه مونده واسه من سر بزارم به در کنم
روی شونه ی زمین خستگیای شونمو
ببرم کدوم طرف ماهو پلنگا نخورن
تو کجا پیدا کنم ستاره ی شبونمو
چرا هی مثل مترسکا به من زل می زنین
داره طوفان با خودش می بره آشیونمو
از گلام گلاب گرفتن زورکی لامصبا
حالا دارن واسه چی می خشکونن جوونمو
آره اینجوری اگه دنیا بچرخه واسه ما
دیگه نه عشقو میخاددلم نه این زمونمو
ساکتو بسته بری برو ولی یادت باشه
تو به دست این ترانه داده ای بهونمو
غزل مثنوی
از آسمانش هر چه را برداشت می فهمید
حال و هوای تازه ای را داشت می فهمید
با یک نفر انگار در رویا قدم می زد
هر نکته ای را می شنید از او قلم می زد
گفت این صدای خسته ازافتادن برگست؟
یا شیون پاییز و دست افشانی مرگست؟
دنیای ما از این کلاغ آباد بهتر نیست؟
پرواز سرخ ازمردن در باد بهتر نیست؟
پروانه ها رسم قشنگی یادمان دادند
وقتی که پای این و آن هرگز نیفتادند
ازپشت این دیوار و نرده حرف بایدزد
با دست های پشت پرده حرف باید زد
سال هزار و سیصد و چند است می دانی
دوران قحط عشق و لبخنداست می دانی
از خاطرات من تو را وقتی که کم کردند
حال و هوایم ناخوشایند است می دانی
اصلا فراموشت نمی کردیم باور کن
دستان ما هم مثل تو بند است می دانی
ما سنگ جای دل میان سینه ها داریم
این خانه خالی از خداوند است می دانی
مثل گون با ریشه های خویش تنهاییم
بر باد رفته با تمام آرزوهاییم
پرواز ها را خط زدند از آسمان ما
بگذار از نو گم شود نام و نشان ما
آبستن درد است بهاری که رسیده
خون می خورداز درد اناری که رسیده
انگارکه یک برکه بی ماه وستاره ست
شب با همه دار و نداری که رسیده
یا هرگز از این راه سواری نرسیده
یا اهل خبر نیست سواری که رسیده
فردای من و تو به خدا بدتر از این است
درپشت همین گرد وغباری که رسیده
هیزم شکن این بار نیاور تبرت را
افتاده زمین میوه و باری که رسیده
باید که پیاده بشوی آخر راه است
از واگن این کهنه قطاری که رسیده
من منتظر نیم نگاه توام ای عشق
یادت نرود وقتِ قراری که رسیده
گل داده وطن با تو و با نام و نشانت
مانند بهار است زمستان و خزانت
منشور تو را هیچ کسی درک نکرده
اینجا چه قدر بی خبرند از جریانت
بیداری تاریخی ما در کنف تست
ای آینه در آینه پندار و گمانت
در خانه ی اجدادی جمشید بزرگی
آن قدرکه دل برده ای از پیر و جوانت
خون است دل لاله این باغ پر از داغ
آوخ که چه پرنقش و نگار است جهانت
هر چند که جز کج روی از چرخ ندیدی
انگار بلد نیست به جز راست زبانت
با این همه آسوده بخوابید که جاری است
خون رگِ تو در رگِ مردان و زنانت
ما کجا و قصه ی پنهانِ زیرِ میزها ؟
اصلا از اول نمی آمد به ما این چیزها
پول تا وقتی دهانِ عشق را سرویس کرد
در امان هرگز نمی ماند کسی از هیزها
یک درختِ باغ از ترس تبرسرسبز نیست
یک نفر حتی ندیده مهر از این پاییزها
صبح با خورشید عالمتاب برخیز و بیا
گاه گاهی هم به استقبال حلق آویز ها
روزگارِ لعنتی هر روز با ما جنگ داشت
جان سالم کی به در بردیم از چنگیزها؟
با همین گردن کلفتی گیر می افتید ، چون
از الک پایین نمی افتند جز شن ریزها
یک شب آخر پشتِ این دیوارها خواهم شکفت
مثلِ روحِ سبزِ شالیزارها خواهم شکفت
از بهارِ باغ شعرِ تازه ای خواهم نوشت
مثلِ گل در خاطراتِ خارها خواهم شکفت
تکیه خواهم داد پشتم را به این کوهِ بلند
در دلِ تاریک و سردِ غارها خواهم شکفت
می تراود بویِ خون هر چند از چشمم، ولی
با همین آیینه از دیدارها خواهم شکفت
گر چه زهرِ نیش شان دارد هلاکم می کند
باز در جنگل کنارِ مارها خواهم شکفت
این زبان ِ سرخ کم کم کار دستم می دهد
یک شب آخر بر فرازِ دارها خواهم شکفت