شرق، غرب، شمال، جنوب!

گرچه میراث خور علم ارسطو باشم
پشت پا می زنمش تا پی آهو باشم

ویرش افتاده به جانم بروم سینه ستبر
بین یک دسته ی زیبای پر از قو باشم

بی نفس هاش، نفس هام پر از مُردگی است
زندگی می کنم آنگاه که با او باشم

آنچه ترسیده ام از آن به دلش خواهم زد
مرگ هم بهتر از آن است که ترسو باشم

دوری اش جبر و تنش هندسه، پس ترجیحن
می روم محضر لب هاش هنرجو باشم

شرق و غربی و شمالی و جنوبی، پس من
هر کجایی که تو باشی به همان سو باشم

تا که گاهی به تو نزدیک شوم، می خواهم
دوُر دستان تو مانند النگو باشم

هرچه باشم بخدا دوست ندارم هرگز
عکس پوسیده ی در گوشه ی پستو باشم

درد بسیار…، ولی حرف نخواهم زد، چون
دل ندارم پس چشمان تو ابرو باشم!

 

یک پاسخ ارائه کنید