پایین، گذر سقاخانه
زن سیاهپوش با ویلچر و کودک افلیجش، مرد مؤمن با دختربچه همراهش، دو مرد با سیماچه اشقیا، دسته عزادارانِ زنجیرزن، و یکی چند رهگذر. گذری است
قدیمی با سقّاخانهای سمت راستِ ما و جنب یک درخت چنار کهنسال که در قواره آدم عظیمالجثهای روی زمین قوز کرده است. شمعهای سقاخانه تک و توکی روشن است و دورش سیاه محتشمی کشیدهاند و یک شمایل حضرت ابوالفضل نیز در قاب شیشه بالای آن نصب است. کنار سقاخانه منبع آبی با گنبد و گلدستههای برنجی (ماکت مَشاهد متبرّکه) بر یک چهار پایه استوار شده، و در دو گوش جلوی چهارپایه دو جام مسی به منبع آب که فیالواقع شربت بیدمِشک است، زنجیر کردهاند… به تنه خشکیده و شاخ و بال و همناک چنار دخیلهای رنگارنگی بسته شده است که معلوم میکند درخت نظر کردهای است. زیر این اِسکلت خمیده وحشی یک نیمکت چوبی، در پیشنمای چپ، قهوهخانه دونگی، و رو به روی ما به ترتیب از نبش چپ به راست: کبابی «شمشاد»، آرایشگاه «چارلی»، و بعد چینه یک باغ کهنه و پشت باغ مناره آبی مسجد بازارچه از دور نمایان است.
بخشی از کتاب پایین، گذر سقاخانه
تابلوی اول
طاهر:دیشبی نبودی بگی ای وَل با! جون تو به مولا گل کاشتم چی! زاغی می دونه، بپّرس! اولی که مالی نبود؛ فقط یه خورده ای چِغِر و بد اُفت بود. اون قاسم سیاه دیگه. با یه استانبولی مُرخَصش کردیم رفت توی رده بندی واسه بُرِنز. اما علی زیبایی خَیلی شگرد داشت لامسّب. گارت شو بسّه بود و سلام، قربونت! فینال بود دیگه، حریفت کم آدمی که نی. حالا بروبچه های مام کیپ تو کیپ، جیغ، داد، سوتِ بلبلی، اَ… چی کار می کردن واسه ما، تیفون! مام انگاری شارج شده باشیما، یه هویی کنده بابا رو قاپیدیم و جابه جا خوابوندیمش یه تیکه؛ وَاِلاّ که اوضاع خیطِ مون بود جون فری. حالی ته که؟ بعدِ هفت تا کشتی حسابی خالی کرده بودیم و جَخ این نفس مام همیشه وقت دویم کسر می آره دیگه. اونوخ حریف تم علی زیبایی باشه و توهم دَم کرده باشی! ــ اما قَدَر بودا! بچه « سرپولک » ، خوش پَروپِی، فنی. دس توهای بی نقصی هم می کشید ناکس! حالا مام دو بنده آبی، هیچی! یه خورده بُزخو کردیم و اومد سرشاخ و چسبید مچ مونو یه مایه کول اِنداز اجرا کرد و نصفه نیمه خودش خاک شد. گفتیم دِکی! مام فوری یه فیتیله پیچ جفت و جور کردیم و خواسّیم بتابونیم که عقربک زد و پاشد یه مایه دس تو نشون داد اومد واسه پیچ پیچک. اینم بدل کردیم و رفتیم زیر یه خم و یه نیمکوب اومدیم روش درجا وِلوش کردیم رو دُشک و یه کیلیت بار اِنداز و بعدش سرِپا یه سالتو بردیمش رو پل که رو کرد و زد واسه کنده یه چاک. آقا ما دیدیم نه، این ریختی نمی شه. یارو پشت هم تکنیک می زنه، مام دم کردیم و داریم کم می کنیم بی خودی. که رفتیم سر فن خودمون دیگه، کنده استانبولی و چاکر اوس مِیتی، کرِتیم با، هیچی! دیگه نفهمیدیم چی شد. آخه نبودی که بگی ای وَل داش! بچه های « سقّاخونه » اَدّم بودن: هاشم چَپّه، کرَم شمرونی، قنبر، منصورِ حسین قصاب، ابولی، عرضم به خدمت شوما ممّد فیلی، جواد آقا بازارچه، شمس الله، دیگه امیرآنتونی، شاغلام، زاغی، جمال و مندل و یوریک آپاراتی، اون بایرام سیلویی و صابر ترکه مال کشتارگاه و یه چن تای دیگه، خلاصه! اینا مارو بُلن کردن روی دوش و دادّار و دودّور افتادن دور دشک دوره یک بَساطی! خب من چه می دونسّم زانوت آب کشیده. تیک مسابقه یه هو نیومدی. وَاِلاّ که اگه اسم «