اشتباه قشنگ

…دیگر سوت کشتی ها و پرواز پرندگان برای او جلوه نداشتند. تیفانی هم مثل شهرش برایش یکنواخت و کوچک شده بود. مدت ها بود که از لیدا خبر نداشت. نمی دانست چه شده؛ و تنها به آن تک خیابان دراز فکر می کرد

که در آن قدم می زد. گذشت زمان به او آموخته بود که در خانه دل به جست و جوی جهان باید رفت. توی آینه خودش را نگاه کرد. موهایش جوگندمی شده بود. بارانی را پوشید و سیگاری روی لبش گذاشت؛ و از کافه بیرون رفت.

در بخشی دیگری از داستان «اشتباه قشنگ» از این کتاب می‌خوانیم:

این‌ عشق‌ یک‌ عشق‌ ممنوع‌ بود. و ترس‌ و رسوایی‌ با خود داشت. تو هم‌ به‌ این‌ موضوع‌ واقف‌ بودی. برای‌ همین‌ خودمان‌ را به‌دست‌ حوادث‌ سپرده‌ بودیم. چیزی‌ در تو بود که‌ در من‌ نبود. اما در یک‌ حس‌ با هم‌ شریک‌ بودیم‌ که‌ کنار هم‌ باشیم. هم‌ از با هم‌ بودن‌ می‌ترسیدیم‌ هم‌ از با هم‌ نبودن. و همین‌ حفره‌ی آن‌ عشق‌ ممنوع‌ را عمیق‌تر می‌کرد. هر دو نفر عذاب‌ می‌کشیدیم. و از ترس‌ رسوا شدن‌ گاهی‌ از هم‌ فاصله‌ می‌گرفتیم. ولی‌ می‌دانستیم‌ داریم‌ خودمان‌ را گول‌ می‌زنیم. اوایل‌ این‌ گول‌ زدن‌ها شیرین‌ بود و با خود بی‌تابی‌ به‌ همراه‌ می‌آورد. یکی‌ باید قدم‌ اول‌ را برمی‌ داشت.

قدم‌ اول‌ را من‌ برداشته‌ بودم. گرچه‌ بعد پشیمان‌ شده‌ بودم‌ که‌ چرا بعضی‌ چیزها را برای‌ جلب‌نظر به‌ تو گفته‌ام. احساس‌ می‌کردم‌ آدم‌ وراج‌ و یاوه‌ای‌ شده‌ام‌ و خودم‌ را به‌شکل‌ دلقک‌ها درآورده‌ام. اما وقتی‌ از تو جدا می‌شدم، غم‌ عالم‌ توی‌ دلم‌ خانه‌ می‌کرد. بدون‌ تو احساس‌ بیهودگی‌ می‌کردم، اما غرورم‌ نمی‌گذاشت‌ پیش‌ تو اعتراف‌ کنم. کاش‌ به‌قول‌ تو آن‌ اشتباه‌ قشنگ‌ پیش‌ نمی‌آمد. نامی‌ که‌ تو به‌ این‌ عشق‌ داده‌ بودی. و اعتراف‌ کرده‌ بودی‌ که‌ سه‌ سال‌ است‌ دوست‌ام‌ داری. چطور چنین‌ چیزی‌ ممکن‌ است؟ با خودم‌ می‌گفتم: یعنی‌ راست‌ می‌گوید؟ چه‌ چیزی‌ در من‌ بوده‌ که‌ سه‌ سال‌ دوستم‌ داشت. چند بار به‌ زبانم‌ آمده‌ بود که‌ بگویم: پس‌ چرا نمی‌گفتی؟ و عاقبت‌ طاقت‌ نیاوردم‌ و گفتم. تو خندیدی. و به‌سادگی‌ گفتی: اگر می‌گفتم، خیال‌ می‌کردم‌ می‌گویی: برو دیوانه. به‌خاطر موقعیتی‌ که‌ داری‌ عشق‌ مرا نادیده‌ می‌گیری.

*********************

نویسنده : مجید دانش آراسته
ناشر : افراز
تاریخ انتشار : 1388/01/01

یک پاسخ ارائه کنید