این طرف بازار
صدایش دیگر در نمی آمد، از صبح علی الطلوع که از خانه زده بود بیرون، کنار اوستا ایستاده بود و بدون وقفه فریاد کشیده بود تا نظر عابران را به خود جلب کند.
آن روز خیلی دلش می خواست که می توانست یک قطعه ماهی، برای خانواده اش بردارد، ولی باز هم، همه را فروخته بود.