بزن بریم (بخشی از یک رمان)
بعد از ظهر یک روز گرم تابستان سال ۱۳۵۳ زنگ خانه ما در محله ساغری سازان به صدا در آمد و چرت زواله خ…
بعد از ظهر یک روز گرم تابستان سال ۱۳۵۳ زنگ خانه ما در محله ساغری سازان به صدا در آمد و چرت زواله خ…
همینطور که روی تختخواب نیم خیز شده بود ، با چشمهای راز آلودش نگاهم کرد. – کم پیدایی ؟ گفتم خواهر ج…
با صد هزار خلق تنهایی بی صد هزار خلق تنهایی “رودکی” پروانه ی شمایم – سلام یه بار دیگه بلندتر! – سل…
عصری داشتم دندونامو خلال میکردم که بچه هام خبر دادن که تو اینترنت خوندن ، پسرهای یعقوب خان – دامدا…
1 نماز صبح را که می خونم دیگه خوابم نمی بره . از اتاقک نگهبانی میام بیرون . قفس مرغ عشقو، روی میخ …
ناگهان شروع کرد به نوشتن . ولی، سطر به سطر و منظم. با کلمه های آشنا . یک صفحه ی کامل نوشت و دوباره…
لامصب بازم سوخت! تو به این می گی قهوه ای؟ من که تازه از راه رسیده م خسته م، باید مواظب پخت و پز خو…
صدایش دیگر در نمی آمد، از صبح علی الطلوع که از خانه زده بود بیرون، کنار اوستا ایستاده بود و بدون و…
چرا هر چی من می گم تو فقط می گی “انار، انار”! زبونت را زنبور نیش زده؟ از موی سفیدت خجالت نمی کشی؟ …
نمیدانم کجا او را دیدهام. قیافهاش خیلی آشناست. برای اینکه سر صحبت را باز کنم میپرسم: – آقاپسر …