من و زرجوب
می پسر، موبایلا گیره می دیمه جولو: – آقاجان نیگاه بوکون! عمویا دینی؟ دس تکان بدن اونه ره! عم…
می پسر، موبایلا گیره می دیمه جولو: – آقاجان نیگاه بوکون! عمویا دینی؟ دس تکان بدن اونه ره! عم…
بعد از ظهر یک روز گرم تابستان سال ۱۳۵۳ زنگ خانه ما در محله ساغری سازان به صدا در آمد و چرت زواله خ…
همینطور که روی تختخواب نیم خیز شده بود ، با چشمهای راز آلودش نگاهم کرد. – کم پیدایی ؟ گفتم خواهر ج…
با صد هزار خلق تنهایی بی صد هزار خلق تنهایی “رودکی” پروانه ی شمایم – سلام یه بار دیگه بلندتر! – سل…
عصری داشتم دندونامو خلال میکردم که بچه هام خبر دادن که تو اینترنت خوندن ، پسرهای یعقوب خان – دامدا…
1 نماز صبح را که می خونم دیگه خوابم نمی بره . از اتاقک نگهبانی میام بیرون . قفس مرغ عشقو، روی میخ …
ناگهان شروع کرد به نوشتن . ولی، سطر به سطر و منظم. با کلمه های آشنا . یک صفحه ی کامل نوشت و دوباره…
لامصب بازم سوخت! تو به این می گی قهوه ای؟ من که تازه از راه رسیده م خسته م، باید مواظب پخت و پز خو…
صدایش دیگر در نمی آمد، از صبح علی الطلوع که از خانه زده بود بیرون، کنار اوستا ایستاده بود و بدون و…
چرا هر چی من می گم تو فقط می گی “انار، انار”! زبونت را زنبور نیش زده؟ از موی سفیدت خجالت نمی کشی؟ …