بسگانگی در زبان گیلکی
این متن به درخواست دوستانم در نشریه قاف در پاسخ به پرسش درباره «گویش معیار در زبان گیلکی» نوشته و در شمارهٔ اخیر این فصلنامه چاپ شد.
یکی از مهمترین پرسشهای پیشروی نویسندگان و شاعران و فعالان قومی گیلک، پدیدهٔ چندگویشی یا چندلهجهای بودن زبان گیلکی است. پیش از اینکه در باتلاق بحث قدیمی و بیمزهٔ «گیلکی زبان است یا لهجه یا گویش و اصلاً هر یک از این سه چیستند؟» گیر کنیم با شتاب از روی سنگهای واقعیت عملاً موجود بپریم و به کمک این سنگها و جای پاها که گذشتگان ما برای ما تعبیه کردهاند خود را به این پرسش برسانیم که با این چندگویشی بودن یا درواقع بسگانه بودن زبان گیلکی چه کنیم؟ زبان گیلکی طیفی پیوسته از رضوانشهر تا مناطق گستردهای از مازندران را دربرمیگیرد، از گیلکی بیهپس تا گیلکی مرکز استان تا گیلکی بیهپیش و گیلکی گالشی (دیلمی) و گیلکی تبری و… و منابع متعدد مکتوب تاریخی و شواهد متعدد موجود محلی و میدانی نام این زبان را گیلکی یا گلکی (به کسر گاف و لام) مینامند. برخی این چندگویشی را تشتت میدانند و از آن با عنوان مشکل یاد میکنند؛ مثل خود من، اگر که چند سال پیش از من میپرسیدید. بسیار پیش آمده که فلان شاعر یا نویسندهٔ همولایتی در پاسخ به این پرسش که «چرا در کنار کارهای فارسی، به زبان مادریات هم نمینویسی؟» پاسخ داده باشد «آخر به کدام لهجه؟» و نویسندگان و شاعران و روزنامهنگاران گیلکینویس هم با این پرسش دست به گریبان اند و چه بسا بسیارانی از هر دو گروه که خلق شاهکارهای ادبی در زبان گیلکی را به بعد از حل این «معضل» موکول کردهاند و البته این گروه اغلب منظورشان از حل معضل، راه حل مشخصی است که در ذهن دارند. بله. راه حل گویا مشخص است و فقط راه رسیدن به آن صعب است که مسالهٔ ما چند دهه لاینحل باقی مانده. به عنوان مثال در خانهٔ فرهنگ گیلان جلسهای برای بررسی این مشکل برگزار میشود و اسم این نشست، خود راه حل پیشنهادی برگزارکنندگان است. همیشه، راحتترین کار رجوع کردن به عادتهای ذهنی و عرفی است؛ کمترین شوک را به ما وارد کرده و بیشترین امتیاز را به نفع وضع موجود میدهد. تغییر اما داستان دیگری دارد.
ترجیح میدهم برای توصیف این پدیده از مفهوم بَسگانگی استفاده کنم. زبان گیلکی همچون هر زبان زنده و طبیعی دیگری بَسگانه (Multiple) است. چه از نظر تنوع لهجهها و چه از نظر پیوند طیفی میان این لهجهها و پیوند طیفی این زبان به طور کل با زبانهای همسایهٔ خود. پس موضوع این متن رودررویی با این ویژگی است که اگر از من بپرسید خواهم گفت رودررویی با زبان، چون زبان بسگانه است.
شتابزده از این موضوع مینویسم اما نه خام و ناموخته. این شتاب بیشتر از گستردگی موضوع حکایت دارد و انبوه حرفهای گفته شده که نیازی به تکرارشان نیست. مثلاً همین جا بحث گویش معیار و بسگانگی زبان گیلکی خیلی راحت گره میخورد به مسالهٔ خط گیلکی که خود داستانی مفصل دارد. انواع پیشنهادهای نگارشی در زبان گیلکی خود حکایت از تنوع نگاهها به بسگانگی زبان گیلکی هم دارد. به عنوان مثال، شیوهٔ نگارشی پیشنهادی ما در مجلهٔ «گیلانˇاؤجا»، نوعی ارتقای شیوهٔ پیشنهادی مجلهٔ گیلهواست ولی به اضافهٔ تلاش برای پیوند میان لهجههای مختلف زبان گیلکی و نگاهی برابر و افقی و اجتناب از مرکزگرایی و حذف دیگری. یادآوری این موضوع شاید یک تیر و دو نشان باشد؛ هم تلاشی برای ایجاد پیوند بین بحث بسگانگی زبان گیلکی با شیوهٔ نگارش گیلکی و هم یادآوری این موضوع مهم که راهحلهای ما نتیجهٔ مستقیم نگاه ما به جهان است.
****************************************
راه حل کلاسیک و حاضرآمادهای که به ذهن برخی دوستان رسیده و میرسد، راه حل معروف گویش معیار است. صورت این راه حل ساده است: از میان لهجههای مختلف یک زبان که همچون شاخ و برگ نامنظم درختان جلو دید ما را برای دیدن جنگل گرفته، یک لهجه را به عنوان معیار انتخاب کرده و باقی را به قول خودمان گیلکها «خال میکنیم». کدام لهجه؟ پاسخها طبق معمول در «مرکز» قرار دارد. مرکزیت در این بحث هم البته نه جغرافیایی، نه تاریخی، نه فرهنگی بلکه سیاسی است. مرکزیت در اینجا چسبندگی به قدرت و حاکم است. چه دولتی نشسته در مرکز و چه سودای برساختن دولتی جدید برای هویتی جدید. البته همهٔ پاسخها همینطور سرراست به این مرکزیت ختم نمیشود پس ما هم وقتی از راه حل کلاسیک گویش معیار حرف میزنیم باید میدان دید وسیعتری را در نظر آوریم. اما این راه حل با همهٔ جزئیات درونیاش و با همهٔ بد و خوبش از سه دیدگاه ریشه میگیرد؛
الف. ناسیونالیسم؛ ناسیونالیسم در ایران دو روایت مختلف دارد که در جاهایی به هم میپیوندند و جاهایی برعکس. آن شکل از ناسیونالیسمی که از زمان «ممالک محروسهٔ ایران» و انقلاب مشروطه و تحت تأثیر انقلاب فرانسه در ایران شکل گرفت در مقابل ناسیونالیسم ایران نو مبتنی بر خون و خاک و مدرنیزاسیون آمرانه که در عصر پهلوی شکل گرفت و با حذف ارزشهای انقلاب فرانسه (آزادی، برابری و برادری)، مفهوم پادشاه آرمانی فرهمند و راهبر و پیشوا را جایگزین آن کرد. قصد برساختن دو نوع ناسیونالیسم (یکی خیر و دیگری شر) را ندارم ولی درک این تفاوتها به ما کمک میکند که نه در مقابل ناسیونالیسم گارد بگیریم و نه از جزئیات و تفاوتهای جزئی درونی آن عاجز بمانیم.
به طور مثال، ناسیونالیسمی از جنس ناسیونالیسم امثال محمود افشار که در مقالات خود راهکارهایی برای تضعیف و از بین بردن زبانهای غیرفارسی در میان کودکان ایران ارائه میکرد حتماً با ناسیونالیسمی که بر اساس حق شهروندی بنا شده باشد فرق دارد.
اولی، برسازندهٔ بخش عمدهٔ نگاه و تجربهٔ ما از ناسیونالیسم در عصر پهلوی و پس از آن است. نگاهی مرکزگرا و ضددیگری که تعریف خودش را از انسان ایرانی دارد: انسان فارسیزبان با مذهب شیعهٔ دوازدهامامی و نژاد آریایی و دین باستانی زردتشتی؛ که بیش از نصف مردم ایران با این تعریف از دایرهٔ ایرانی بودن خارج میشوند. این نگاه آن قدر خود را ادامه میدهد تا در سطح زبانهای قومی ایرانی هم بازتولید شود و مردم از زبانهای طبیعی خود انتظار شکلی مشابه زبان رسمی داشته باشند و در منابع قدرت زبان رسمی (دیوانسالاری، آموزش و رسانه) به دنبال راه نجات زبان خود جستجو کنند و خلاصه مراحل تکوین زبان رسمی را مسیری مقدر برای همهٔ زبانهای زنده بدانند و در نتیجه از تکرار عین همان پروژهٔ سرکوب و یکسانسازی ناسیونالیسم ایرانی در بین خود دفاع کنند. یعنی همزمان که منتقد این پروژه در قبال خود هستند، همین پروژه را برای نجات خود در قبال بسگانگی درونی خود تکرار میکنند.
ب؛ مرکزگرایی؛ در نتیجهٔ ناسیونالیسم و البته در کنار ساختار مرکزگرای دستگاه اداری و آموزشی و خیلی چیزهای دیگر ما، پرورش و تربیت اذهان بر اساس مرکزگرایی است. مرکزگرایی همیشه در حال تولید انسان پیرامون است. روستا در مقابل شهر، شهر در مقابل شهرستان و شهرستان در مقابل مرکز استان. این وسط گاه اتفاقات مضحک هم میافتد؛ مثل رایج شدن عبارت «شهرستانی» در مرکز استان در توصیف سایر هماستانیها؛ که البته سوغات مرکزگرایی در تهران است که با بازتولید مناسبات مرکزگرایانه احتمالاً تا همهٔ روستاها و شهرهای ما بسط یابد تا هر انسانی خود را مرکز پیرامون خود بپندارد!
مرکزگرایی، همان پدیدهای است که در نهایت منجر به برپا داشتن چادرهای مسافرتی در پیادهرو روبروی بیمارستانهای تهران میشود تا انسان «شهرستانی» شب را در آن سر کند به امید بهرهمند شدن از مواهب مرکز. و مرکز دائم در کار بلعیدن ارزش افزوده و نیروی کار پیرامون خواهد بود. همین حالا، چیزی به نام کلانشهر رشت بر جنازهٔ چند شهر (کوچصفهان، لشتنشا، خشکبیجار و…) بنا شده؛ شهرهایی گاه با قدمت شهریت بسیار بیشتر از مرکز استان که حال در حال بدل شدن به خوابگاه نیروی کار اعزامی به مرکز هستند. بخش بزرگی از این نیروی کار در حاشیههای شهر رشت خود بخشی از رشت شدهاند اما در حاشیه. یا لاهیجان در شرق گیلان بدل به مرکزیتی شده که شهرها و روستاهای پیرامون آن (از املش تا آستانه) پژمردگی خود را در توسعهٔ آن میبینند. مهم نیست که آن پژمردگی و عقبافتادگی چقدر تقصیر توسعهٔ مرکز است یا نیست، مهم این است که در ساختاری مرکزگرا و با توزیع نابرابر امکانات و ثروت، نارضایتی و بیاعتمادی افزایش خواهد یافت و با افزایش نارضایتی و بیاعتمادی، همبستگی و دوستی و اتحاد دشوار خواهد بود و همهٔ ما از کوچکترین روستاها تا کلانترین شهرها تنها به مرکز و حاکم اعتماد خواهیم کرد؛ به دیگری بزرگ که دیگر دیگری نیست چون آن بالای بالای بالاست.
ج. برندسازی؛ داستان در همان سطح ناسیونالیسم و مرکزگرایی خلاصه نمیشود. پدیدهٔ چند دههٔ اخیر، برندسازی، همهٔ مردم را تشویق به نامیدن و از آن خود کردن همهٔ ارزشهای پولساز کرده است. یکی خود را شهر نمونهٔ گردشگری جهان اسلام میخواند! آن دیگری به ضرب و زور غذاهای کل استان میخواهد خودش را به نام شهر خلاق غذا جا بزند، آن دیگری بر تابلو ورودی شهر آنچه خوبان همه دارند را یکجا ذکر کرده و در روستاها کمکم عبارت «به شهر/روستای شهیدپرور…» جای خود را به عبارت «به شهر/روستای سرسبز و توریستی…» میدهد و خلاصه کل مردم آتش زدهاند به مال خود و در بازار مکارهٔ برندسازی و جذب گردشگر و زمینخر و زمینخوار برای جنس خود اسامی دهانپرکن میسازند؛ از باران نقرهای بگیر تا مهد تاریخ و تمدن تا منطقهٔ آزاد! آخری چه عبارت فریبنده و زیبایی است! منطقهای را تصور کنید که آزاد باشد. کیست که عاشقش نشود؟ برندسازی از دههٔ هفتاد و به صورت نامحسوس در قالب فعالیتهای فرهنگی و گیلانشناسانه و به موازات سیاستزدایی از فرهنگ آغاز شد. مثلاً شما در شمارههای نخست گیلهوا در توصیف آوای «شوا» (همان صدای معروف بین فتحه و کسره که در کلمات گیلکی بسیار پراستفاده است) میخوانید که این صدا را «کسرهٔ رشتی» هم مینامند! آن زمان هنوز خیلی مانده بود تا پیلهباقلا و پامودورقاتوق بشوند باقلای رشتی و املت رشتی. همانطور که حالا چای فومن و املش زیر سایهٔ برند چای لاهیجان (و درواقع قدرت سندیکای کارخانهداران) در حال له شدن است و این وسط کیفیت چای و زندگی چایکاران قربانی برندسازان پرمایه و سرمایه میشود. از موضوع دور نشویم. برندسازی نام ایدئولوژیک برنامههای بانک جهانی است که شرح آن بحث مجزایی میطلبد اما تا آنجا که به بحث ما ربط داشته باشد، برندسازی آن نگاه مرکزگرا و آن ناسیونالیسم را در خود هضم کرده و به صورت تلطیفشده به مردم پس میدهد.
محمد مختاری سالها پیش دربارهٔ ساخت استبدادی ذهن نوشت و اینکه چگونه چنین ساختی در جامعهای استبدادی بازتولید میشود. مرکزگرایی بیشک یکی از نمودهای همین ساختار است. نگاهی سلسلهمراتبی و درختی که اساساً در جهان معاصر ما به عنوان حالت بدیهی و بهینه معرفی و جا انداخته شده است. هر آنچه جز آن، هرجومرج و آنارشی و ابهام تلقی میشود. انتخاب راه حل گویش معیار و اصلاً یک قدم پیشتر از آن، نگرانی در برابر زیبایی تنوع لهجه در زبان گیلکی نیز از نتایج همان ساخت ذهنی و عادت ما به سلسلهمراتب مرکزگرایانه است.
اما بیاییم فرض کنیم هیچ راه حل دیگری وجود ندارد و این بسگانگی، شری است که باید برطرف شود. فرض محال! اما فرض میکنیم. فرض کنیم آرزوی دیرپای دوستان گیلانشناس ما عملی شود. خوب! همهٔ ما میدانیم که راه حل مذکور همیشه یک همراه دارد. شاید هم همزاد. بدون هم بیمعنیاند. اولی، صدی است که چون آید لاجرم نود هم پیش ماست. تا از گویش معیار و آموزش زبان گیلکی حرف میزنیم حتماً پای دولت هم به میان میآید. نام آنهایی که باید حمایت کنند و اقدام کنند و خلاصه کاری کنند کارستان و در این کارستان هم از اساتید گیلانشناسی یاری بطلبند. کتابهایی برای آموزش زبان گیلکی به نوجوانان تدارک ببینند و مقالاتی بنویسند و برنامههایی بسازند و مردم را تشویق به استفاده از گویش معیار کنند. در این فرض ما، مشکلاتی هم پیش خواهد آمد. به عنوان مخالف این راه حل کلاسیک و مرکزگرا میخواهم این مشکلات را فهرست کنم.
الف. مهمترین مشکل که گویا تا به حال همین مشکل مانع شده تا بزرگان در مرکز استان آن نکنند که میپسندند، افزایش واگرایی و تفرقه میان گیلکان است. کتاب آموزش گیلکیای را تصور کنید که پس از انواع و اقسام سانسور و تأیید و بررسی با مطالبی به گویش مرکز استان برود به روستایی در جؤراشکور یا ارتفاعات فومن؛ به گمانم این تصور از آن تصویرهای بدون شرح باشد. عرق و تعلق گیلکان به روستا و شهر خود و فرهنگ و لهجهٔ خودشان یک واقعیت زیباست. این واقعیت حاصل تاریخ درازی است که بر ما گذشته و بیاطلاعی از این تاریخ ما را به سمت بخشنامههای اداری و تصمیمهای بیرحم مرکزگرایانه راه میبرد و کارمان نقض غرض خواهد شد. در این باره بعدتر بیشتر توضیح خواهم داد. فعلاً در حد همین تصویر بدون شرح از من بپذیرید.
ب. از نقض غرض گفتم. زبان گیلکی همچون بسیاری زبانهای دیگر در مقابل سلطهٔ زبانهای رسمی و مرکزی دچار ضعف شد. مردمانی پیدا شدند که میخواهند علیه این مرکزگرایی برخیزند و زبان خود را از کام این اژدهای مرکزگرایی بیرون کشند، همانطور که در فارسی هم کسانی با همین اژدها در سطح بینالملل دست به گریباناند (البته دست به گریبان اژدها نمیتوان برد؛ این را در حد کنایه از من بپذیرید) و درست سر بزنگاه در مقابل تنوع گویشی زبان خود همان روشی را به کار میبرند که خود از آن در عذابند. به این میگویند بازتولید مناسبات سرکوب و حذف.
ج. این راه حل به کمک و همکاری دولتها نیاز دارد و اصلاً مدافعان این راه حل هم آنجا که به عملی شدن (یا به قول بالاییها که هر شب توی تلویزیون شاهد زحمات و خدماتشان به مردم هستیم: عملیاتی شدن) راه حل مربوط شود، نگاه به دستان قدرتمند مرکز دوختهاند. من نمیدانم در کتابهای آموزشی چاپشده توسط آن شیفتگان خدمت چه محتوایی با گویش مرکز استان به دست کودکان و نوجوانان گیلک از رضوانشهر تا چابکسر و از کیاشهر تا ملکوت خواهد رسید اما این را میدانم که چنان منابعی، جایی برای شاعران و نویسندگان منتقد و پرسشگر و آثار درخشان آنها نخواهد داشت. شعر شیون فومنی (میرزا)در اجرای موسیقیایی پاپ و با مجوز حوزهٔ هنری از تیغ سانسور در امان نماند و با حذف یک بیت منتشر شد؛ حالا پیدا کنید پرتقالفروش را وقتی که مهمترین شاعران و نویسندگان گیلک همیشه آثاری سرفراز و مستقل آفریدهاند. چهطور نهاد یا مرکزی که با مهمترین قلههای ادبیات گیلکی مشکل دارد میتواند دستاندرکار آموزش زبان گیلکی به کودکان و نوجوانان گیلک (و احتمالاً غیرگیلک) باشد؟ بد نیست هر وقت که از سخنرانی جناب استاندار در لزوم تدریس زبان گیلکی ذوق میکنیم، به این پرسش هم فکر کنیم.
د. هر وقت که حرف از گویش معیار میشود، بحث از گویش مرکز استان است. اما از طرفی ما میدانیم که در مرکز استان که عمری نه چندان دراز دارد و مرکزیت خود را مرهون ورود صفویه به گیلان است، ما با یکی از فارسیآمیختهترین لهجههای زبان گیلکی طرفیم و از طرف دیگر تاریخ ادبیات فاخر ما به لحاظ جغرافیایی در جاهای دیگری طی قرون شکل گرفته که آثارش موجود است. که البته در این مورد اهل نظر همان راه حل تهران در مقابل زبانهای دیگر را تکرار میکنند: لغات و اطلاحات اصیل را از جاهای مختلف بگیریم و در گویش معیار خود وارد کنیم.
باری، این قصهٔ درازی است که تا حد ویراستاری متون گیلکی ادامه پیدا میکند. داستانها و درگیریهای خندهدار غمگینی که بنده به عنوان ویراستار متون گیلکی با ناشرها در رشت تجربه کردهام که بماند برای مجال و فرصتی که خواننده هم حوصلهٔ شنیدن غر و گلایه داشته باشد. خوانندهٔ ما اما اینجا دنبال این است که در نهایت بفهمد بالاخره چه باید کرد؟
مهمترین دلیل اقبال خیلیها به راه حل کلاسیک گویش معیار هم از همین «چه باید کرد؟» است و پاسخی که برای آن نداریم. همان استراتژی معروف: چون جایگزینی نیست پس همه از بین بد و بدتر، بد را انتخاب کنیم!
ولی تاریخ به ما آموخته که چیزهای خوب را باید ساخت. در هیچ انتخابی، مخصوصاً این دوگانههای کاذب، هیچ خیر و خوبیای وجود ندارد.
تجربهٔ شخصی خودم به عنوان جوانی که زمانی به مدت دوازده سیزده سال در خانهٔ فرهنگ و اینترنت در حال سر و کله زدن با متن گیلکی هستم به من میگوید که ما برگهای برندهای داریم که راه حل جایگزین را به ما معرفی میکند اما این راه حل همچون اغلب راهها، تا پا نخورد صاف نمیشود. در این راه حل، دولت و اجبار و الزامی نیست که در یک شبانهروز بخشنامهاش را به همه حقنه کند. اما همین راه بوده که این زبان را تا به امروز به ما رسانده و همین حالا هم بخش اعظم پرورش زبان و ادبیات گیلکی در همین راه بوده اما راهپیمایان هر از چندی سر به آسمان بلند میکنند و دنبال معجزتی از سوی دستان نامرئی دولتاند. فراموش نکنیم مسئولیتهای دولت مبنی بر تأمین آموزش و پرورش رایگان و باکیفیت سر جای خودش است؛ ولی این که از دولت انتظار کمک در مسیر آموزش زبان مادری داشته باشیم بحثی دیگر است.
تجربهٔ اینترنت و به ویژه تجربهٔ دائرهالمعارف آنلاین و آزاد ویکیپدیا به من آموخته که نظمی افقی و خودگردان شاید در آغاز ترسناک و پر از هرج و مرج به نظر رسد اما در درازمدت چیزی را خواهد ساخت که حاصل کار و اعتماد و فهم جمعی است و در نتیجه یک جمع پاسدار آن خواهد بود. از سوی دیگر تاریخ کنفدرالیستی امیرنشینهای سرزمین فرشوادگر (گیلان و مازندران و گلستان امروز) به ما میگوید که این بسگانگی یک ویژگی تاریخی است و به جای دشمنی با آن باید آن را بپذیریم و بد و خوبش را بشناسیم. کاری که در سنت گیلانشناسی انجام نمیگیرد چون آن سنت علاقهای به نقد و پرسشگری ندارد. اما ببرهای جوان کاسپین که تجربهٔ انقلاب انفورماتیک آنها را با سیستمهای غیردرختی و ساختارهای افقی و ریزومی بیشتر آشناکرده و شبکههای مجازی به آنها امکان داده که فراتر از دعواهای قدیمی اینور آبی و آن ور آبی، از شهرها و روستاهای مختلف با هم دوستی و همکاری کنند، میتوانند و باید به ساخت مسیر جدید بپردازند.
تاریخ سرزمین ما، تاریخ امیرنشینهای مستقل و مرتبط با هم است. شکلی از کنفدرالیسم البته غیردموکراتیک و سلسلهمراتبی؛ اما همین شکل استقلال نسبی شهرها و روستاها از هم و در عین حال ارتباط ارگانیکشان با هم، شاید منجر به تأخیر شکلگیری شهر شد و شاید خیلی از پدیدههای فرهنگی و اجتماعی ما را شکل داد و در کنار همهٔ اینها، این طیف پیوستهٔ رنگارنگ لهجهها را برای ما به یادگار گذاشته و میتواند الهامبخش ما برای طراحی سیستم آموزشیای متفاوت باشد.
اینجاست که به جای چشم دوختن به بخشنامهها و دستورالعملها، باید مسیری در بستر «درک جضور دیگری» و تلاش برای فهم و پذیرش دیگری شکل بگیرد تا زبان خود را نه از عینک زبانهای رسمی مرکزی، بلکه از دیدگاه تاریخ خودمان ببینیم و بسگانگیاش را فرصتی درخشان و دموکراتیک قلمداد کنیم. این ترسناک نیست که در روستای آهندان سه لهجهٔ متفاوت گیلکی داریم. این تنها زمانی ترسناک است که خود آن مردم نقشی در تصمیمگیری و اجرای تصمیمها به ویژه در آموزش زبان مادریشان نداشته باشند. بله! برای بخشنامهنویسها هر تنوع و تفاوتی ترسناک است.
بنابراین پیشنهاد خام خودم را خلاصه میکنم؛ ما به طراحی سیستم آموزشیای نیاز داریم که اینجا آن را یک ماشین فرض میکنیم، ماشینی نرمافزاری. در هر روستا یا شهر، بر اساس لهجهٔ همان منطقه و توسط یک آموزگار میتوان به این ماشین ورودی داده شود و خروجی متناسب با همان منطقه را برای آموزش به کار برد. این ماشین در کل دو ورودی دارد:
یکی روند آموزشی معمول بر اساس لهجهٔ همان منطقه (افعال، لغات، ساختار جملهسازی و…) و دیگری ادبیات گیلکی که طی قرنها و با لهجههای مختلف تاکنون تولید شده و میتواند زبانآموزان را با تاریخ واقعی زبان و مردم خود آشنا کند. معرفی ادبیات گیلکی به زبانآموز علاوه بر تمام ویژگیهای مثبت ادبیات، باعث میشود تا زبانآموز به صورت قیاسی درک کلیای از طیف پیوستهٔ لهجههای زبان مادری خود به دست آورد و این طیف را تا مرزهای خود با زبانهای تالشی و تبری دنبال کند. (اینجاست که معلوم میشود چقدر مهم است در حال حاضر نویسندگان و شاعران ما تا میتوانند آثار عالی و با کیفیت به زبان گیلکی و با هر لهجهای که دوست دارند و میتوانند تولید کنند و تنها روش نگارش مشترکی درستخوانی این متنها را برای همه آسان کند.)
در نتیجه، یک زبانآموز در روستای شوییل، هم براساس لهجهٔ خودش و به کمک آن روش، زبان گیلکی میآموزد و هم درکی از تفاوت میان لهجهها به دست میآورد و با برخی لهجههای دیگر آشنا میشود و میفهمد که جز خودش دیگرانی هم هستند که ضمن اشتراک با او در زبان، تفاوت هم دارند و ضمناً، این دانشآموز شوییلی ما، اینها را از طریق متن و شعر نویسندگان و شاعران بزرگ تاریخ ادبیات گیلکی خواهد آموخت که خود این موضوع او را بیشتر از پیش با لغات گیلکی و لهجههای مختلف این زبان آشنا میکند.
برای این روش ما علاوه بر طراحی خود روش، به همکاری معلمان در روستاها و شهرها نیاز داریم تا چند ساعتی از هفته را به پشتوانهٔ اصل پانزدهم قانون اساسی به این کار اختصاص دهند. اینجاست که تازه به مسئولیت و نقش دولت میرسیم که آیا به معلمان اجازه میدهند تا از حق مصرح در قانون اساسی استفاده کنند یا نه؟
یکی از دلایل اصرار ما بر خط پیشنهادی در «گیلانˇاؤجا» همین بود که در درجهٔ اول خواندن متن را برای همه میسر کنیم حتی اگر معنی کلمات قابل فهم نیست، چون فهم در این روش پیشنهادی از طریق درک حضور دیگری حاصل میشود و به همین دلیل به تلاش دوطرفه نیاز دارد. و این را هم فراموش نکنیم که پس از سیطرهٔ چند قرنی بیان مکتوب، در قرن بیست و یکم، انقلاب انفورماتیک، اهمیت بیان شفاهی را به آن بازگردانده و این انقلاب و امکانهای حاصل از آن ابزاری درخشان در دست ماست تا پرورش زبان و ادبیات خود را به همزیستی مبتنی بر درک و گفتگو گره بزنیم.
ورگ (امین حسنپور)
لاهیجان
تیر ماه ۱۵۹۱ دیلمی