داستان آقا کریم خسته نباشی
1
نماز صبح را که می خونم دیگه خوابم نمی بره .
از اتاقک نگهبانی میام بیرون .
قفس مرغ عشقو، روی میخ دیوار حلبی آویزون میکنم.
با شمعدونی های باغچه ام ور میرم.
توی این دوسه ماه ،گلهای قشنگی دادەن !
آفتاب از گوشه درخت چنار، میریزه توی حیاط.
نوخاله ها را از تو محوطه ی کارگاه جمع میکنم.
امروز قراره آجر بریزن .
باغچه رو آب پاشی میکنم و کتریو میذارم رو گاز پیک نیکی.
زنجیر دوچرخه مو روغن کاری میکنم.
مدتی یه خونه نرفتم. دلم واسه بچه ها یه ذره شده.
صاحب کارمون که بیاد ، ازش چند ساعتی مرخصی میگیرم.
۲
از دوچرخه پیاده می شم .
خرت و پرت ها رو از باربند بر میدارم و میبرم میذارم تو اتاقک.
کارگرا ، چایی دم کردەن. یه استکان واسه خودم میریزم .
داغه ، زبانم میسوزه.
تا میام لباسامو عوض کنم، معمار داد میزنه :
– آقا کریم ، شاقول اوستا از دستش افتاده پایین ، جلدی بپر براش ببر طبقه چهارم.
میرم تو محوطه و شاقولو از رو کپه ی آجرا برمیدارم.
چشمم به گلبرگای صورتی پرپر شده ی زیر آوار آجرها میفته .
تا میام فریاد بکشم :کی این گلها رو….
آب تو گلوم خشک میشه .
پرویز فکرآزاد
۸ مرداد ۸۵ رشت
این داستان در تاریخ ۲۰-۸-۹۲ در روزنامه فرهیختگان (صفحه ۶) به چاپ رسیده است.