هنر ماندن (داستان کوتاه)

همینطور که روی تختخواب نیم خیز شده بود ، با چشمهای راز آلودش نگاهم کرد.

– کم پیدایی ؟

گفتم خواهر جان ، گرفتاری کار و زندگی از یه طرف ، این آنژین مزمن و آمپول پنی سیلین هم از طرف دیگه نمی ذارن که بیشتر به دیدنت بیام . این سرماخوردگی لعنتی..

لبخندی زد و به پهلو دراز کشید.

– به قول مامان ، تو ،آب و روغنه زاکی۱ . خب ،چه خبر ؟ نرگس چطوره ، بچه ها خوب هستن؟

گفتم همه خو بن ، نرگس برات زنگ نزد ؟

-چرا ،‌دستور پخت ” گیجاواش” رو میخواست . خو دمم هوس شو کرده ام .

-برای شما م گذاشته.

– آره ، می دونم ، دستش درد نکنه .

دغدغه همه را داشت . نگران زندگی شوهر و دخترانش بود . دختر بزرگتر، تازه عقد کرده بود . و داماد هم یار و یاور روزهای سخت بیماری مادر زن .

– دیشب دیالیز کردم . طفلکی هوشنگ و فرشته ، تا صبح با من گرفتار بودن . اگه هوشنگ توی بیمارستان کار نمی کرد ، معلوم نبود تکلیفم چه میشد .

گفتم : الحمدلله که حالت خیلی بهتر شده ، صورتت حسابی گل انداخته .

– پلاکتم پایین بود ، چند واحد خون زدم .

هفته ای دو تا سه بار دیالیز .

سه سال پیش ، فقط یک برآمدگی معمولی روی حدقه چشم چپش بود . کم کم درد پا و کمر ، شکستگی دست ، غده های روی سینه و بعد هم رفت و آمد مداوم ماهیانه و هفتگی به تهران . آمپول سفالکسین ، سرم و … .

– دکتر می گه ، درمان سه سال طول میکشه . از روی حسن شرمنده ام . با این گرو نی . خرج خو نه ، هزینه سرسام آور معالجه ، عروسی فرشته و تهیه ی جهاز ، خوب که شدم انشا الله جبران میکنم .

بیست سال زندگی مشترک را در شهرهای گرمسیری و سردسیری گذرانده بود . زندگی با یک نظامی ،‌ خانه به دوشی است . تازه داشت معنای آرامش و سکونت دائمی را توی خانه ی نوسازش می فهمید که درد استخوان افتاده بود به جانش .

یک هفته قبل از عروسی فرشته ، با هم رفتیم تهران پیش دکترش . با ماشین برادرمان . توی راه دائماً حالت تهوع داشت و درد بی پدر ،‌ لحظه ای امانش نمی داد . بیماری ، سرخ و سفیدی صورت استخوانی و ظریفش را به تاراج برده بود . آرام و قرار نداشت ، ولی زندگی را می خواست ،توی چشمهایش امید ، سو سو میزد .

– تازگی موهام ریزش داره . این شامپوها به درد چیزی نمی خورن . صابون زیتون رودبار از همه بهتر ه .

یک روز در تهران معطل شدیم تا آمپولها را از داروخانه سیزده آبان تهیه کنیم .

– دکتر! هفته دیگه عروسی دختر مه ، ‌می خو ام حسابی برقصم.

تزریق سرم نیم ساعتی طول کشید . وقتی از مطب زدیم بیرون ،گرسنه اش شد .

– باید تقویت کنم . دکتر گفت تا چند ماه دیگر حالم بهتر میشه . هرجا بستنی دیدی نگه دار .

برادر م ، آبمیوه و بستنی خریده بود . با لذت میخورد .

– توی عروسی غوغا می کنم . حالا ببینید.

غصه برپایی عروسی را خیلی می خورد .

– این همه خرج رو دست حسن گذاشتم ، حالا هم عروسی . مید و نم براش سخته . خیلی به اش فشار می آد ، گاهی بد خلق میشه ؛ ولی به خاطر من ام که شده ، جو ر می کنه.

توی عروسی حسابی سرپا بود . لباس و آرایشش حرف نداشت . برآمدگی حدقه چشمش خوابیده بود . با اینکه همه هوایش را داشتیم وانمود می کرد که به کمک کسی احتیاج ندارد . نزدیکی ظهر عروسی ، باران تندی می بارید . دلهره ی پذیرایی از مهمانها به غصه هایش اضافه شده بود . عاقد هم دیر کرده بود .

– پرویز جان بیا بریم دنبال آقا ،‌ نکنه مهمانها را معطل کنه . حسن رفته دنبالش ، چقدر دیر کرده .

گفتم : باشه بریم .

به خانه آقا که رسیدیم ،‌ گفتند همین الان با حسن آقا رفته به مجلس عقد . باران بند آمده بود . عقدکنان به خوبی و خوشی برگزار شد . همه چیز را می پایید و هوای همه را داشت . توی عروسی ، حسابی رقصید. دست در دست عروس و داماد. الماس و لیلی ، دو دختر کم سن و سالش، هم دور مادر حلقه زده بودند .

وقتی که داشتند کیک را می بریدند ، حالش بهم خورد . توی اتاق دراز کشید . دستهایش می لرزید ، تمام تنش به رعشه افتاده بود .

– شما برید توی مجلس . پذیرایی کنین ، شاد باشید . چند دقیقه دیگه حالم بهتر می شه . حالا میبینید .

به آرزویش رسیده بود .

– فرشته ام تو لباس عروسی چقدر محشر شده . خیلی زحمت کشیده ،‌ بچه م ، خودش لباسشو دوخته . میبینید دخترم چه دست کمالی داره ؟

خیاطی خودش حرف نداشت . در و همسایه و فامیل هم در بریدن و دوختن لباس از او کمک می گرفتند . با خوشرویی همه را پذیرا بود . اهل مطالعه بود . در د را می فهمید. محبت سرشارش در دل همه ، جا خوش کرده بود . این بود که وقتی خبر دادند کلیه هایش از کار افتاده و در بیمارستان رازی بستری شده ، بخش همودیالیز ، راهروها و محوطه بیمارستان را قرق کرده بودند . باران شلاقی می بارید . شب چله بود . نگهبانها از این همه رفت و آمد کلافه شده بودند . هوشنگ ، ‌مسئولیت اصلی رتق و فتق کارها را بر عهده داشت . یک پایش توی بخش و پای دیگرش توی راهروها و تلاش برای نجات مادرزن و توضیح دادن برای دوست و آشنا . برو بچه های فامیل هم هر کدام به دنبال کاری بودند ،‌ رفتن به بانک خون ، آزمایشگاه ، تهیه پلاکت ،‌لوازم پزشکی و …. . حسن آقا هم از شدت غصه زوزه میکشید . حال خودش را نمی فهمید . جوی باران و اشک ، توی صورتش شاخه شاخه میشد . شب نمی خواست به سپیده برسد.

با همه تلاشی که کردند ، نتوانستند دیالیز ش کنند . تنش سوراخ سوراخ شده بود و هیچ رگی راه نمی داد . چند لحظه ای ، علایم حیاتی اش قطع شده بود.

– احساس آرامش عجیبی می کردم . تمام دردا از تنم زده بود بیرون ، همه چیز برام زیبا و دوست داشتنی شده بودند . انگار همه رو آرایش کرده با شن . زنای خونواده همه شون خوشگل و مامانی شده بودن ،‌ ولی حیف ، بعدش ، دوباره درد و درد و درد . خدا یا ، چه قدر شیرین بود .

اصلا اهل تظاهر و خرافات نبود .

مغز استخوانش دیگر توان خون سازی نداشتند ،‌ تومورها شیره زندگی اش را مکیده بودند . کلیه ها مجال تصفیه نداشتند . همان شب اعزام شد به تهران . ده روزی بستری شد . وقتی به رشت برگشت دیگر رمقی نداشت . نحیف و پیر شده بود.

با چهل و ششمین زمستان زندگی اش دست و پنجه نرم می کرد .

در دو ماه آخر ، دیالیز کردن ، ‌به دردهای طاقت فرسایش اضافه شده بود و مدام هم تزریق خون .

روی تخت جا به جا شد .

– چند روز دیگه ،‌حسن می خواد دوباره منو ببره تهران . محل “شنت”۲ عفونت کرده ، می ریم برای تعویض .

می خواست هر چه زودتر از خانه بزند بیرون . از رشت داشت فرار میکرد. برای رفتن به تهران بی تاب بود.

ماندن در خانه برایش عذاب آور شده بود .

– برم این “شنت” رو عوض کنم و برگردم . به بچه ها سپردم ، خو نه رو آب وجاروکنند ، به نرگس هم گفتم بیاد کمک فرشته ، ملافه ی رختخوابها را در بیارن و بشورن . البته براش زحمت می شه .

گفتم : چه زحمتی ، مگر تو کم براش زحمت کشیدی ؟

وقتی که داشت می رفت ، دخترها را می بو سید و بو میکشید. سفارش میداد مواظب هم باشند . الماس ، دختر سیزده ساله اش که چشمهای درشت مادر توی صورتش به یادگار مانده ، در خواب و بیداری مادرش را بوسیده بود . لیلی ،کوچکترین دختر را بیدار نکردند .

روز شانزدهم اسفند وقتی هوشنگ از تهران ، بغض کرده ، توی تلفن به من گفت که مامان مرد ، فهمیدم که او چرا برای رفتن به تهران بی قراری میکرد .

به مرگ مجال نداد که زندگی اش را پیش چشم دخترانش از او بگیرد . او در خانه همیشه زنده و امیدوار مانده است .

۱۸ اردیبهشت ۷۴

پرویز فکر آزاد

۱ . زاک یا زای( گیلکی) : بچه

۲ . شنت : دستگاهی که برای تسهیل جهت دیالیز و تعویض خون به بیمار متصل میکنند.

یک پاسخ ارائه کنید