بزن بریم (بخشی از یک رمان)
بعد از ظهر یک روز گرم تابستان سال ۱۳۵۳ زنگ خانه ما در محله ساغری سازان به صدا در آمد و چرت زواله خوابم را پراند. پیله مامان شمعدانی های دور حوض وسط حیاط را داشت آب میداد.
– چرا پاشدی زای خودم میرم درو باز میکنم.
– نه مادر، دیگه باید بیدار میشدم.
گلهای زرد یاس پهن شده روی دیوار خانه زرگر-همسایه ما -عطرش را ریخته بود توی کوچه اندرونی که در انتهایش درب چوبی قدیمی ما در انتظار باز شدن بود .هنوز به کلون خودش میبالید .از موقعی که زنگ بهش وصل کرده بودیم، انگار با هر صدای نخراشیده زنگ ، قلبش یکهو میریخت پایین ؛این را از پریدگی آبی کم رنگش میشد فهمید.
در را که باز کردم ، مهدی غلامپور به رویم لبخند زد.
-سلام .او مدم خدا حافظی.
– کجا؟
– هما فری قبول شدم .پس فردا اعزا م میشیم .لباستو بپوش بریم بیرون .دوربین آوردم عکس یادگاری بگیریم .معلوم نیست کی دیگه همدیگر و ببینیم.
دوستی ما از اول دبیرستان در مدرسه نصرت مشکات رشت شروع شده بود. محصل متوسط و با اعتماد به نفسی بود .وضع مالی خوبی نداشتند. مثل ما.
پای پیاده از کوچه های زولبیایی صومعه بیجار راه افتادیم به طرف چهارراه میکاییل؛ گشتی توی خیابان پهلوی زدیم و حسن فرجندی را هم دیدیم .حسن دانشجوی اقتصاد بابل بود. منهم تازه تو کنکور قبول شده بودم و از اول مهر باید میرفتم دانشگاه تهران. دوستی عمیقی باهم نداشتیم. ولی خیلی علایق مشترک داشتیم که ما را بهم نزدیک میکرد؛ به سینما و ادبیات علاقمند بودیم .
– بریم باغ محتشم .عکسها رو همونجا میگیریم.
– از کوچه های چله خانه گذشتیم
باغ محتشم ، انگار برای دیدن ما لحظه شماری میکرد . با خنکای نسیم برخاسته از لابه لای شاخه های پرپشت درختان آزاد کهنسالش به استقبال ما آمده بود.
– بچه ها صدای ضرب زورخانه میاد ،اول بریم اونجا رو ببینیم بعد بریم باغ؟
– نه ، هوا تاریک میشه دیگه عکس نمیتونیم بگیریم.
درب بزرگ باغ درست روبروی زورخانه بود . آغوش سبز باغ ما را از رفتن به زورخانه منصرف کرد. در ضلع غربی ، کتابخانه کانون پرورش فکری قرار داشت که پنج شش سال پیش افتتاح شده بود .من و چند تا از رفقای به اصطلاح امروزی بچه مثبت ، از زمان باز شدن کتابخانه ، عضوش شده بودیم .اغلب بعدازظهرها ، بخصوص تابستان به عشق کتابهای رنگ و وارنگ ،نمایش فیلم با آپارات ۸ میلیمتری و بعد ، بازی و تاب سواری در محوطه جلوی کتابخانه ، فاصله نسبتا” طولانی از ساغری سازان تا اینجا را پیاده می آمدیم. محله ما تاکسی خور نبود .هنوز هم نیست .از مینی بوس شرکت واحد هم آن موقع خبری نبود.
ضلع شرقی باغ را به تازگی محوطه سازی کرده بودند .پیاده رو های مارپیچ زیبای سنگ چین شده ، نهالهای کاج تازه غرس شده که بین درختان سر به فلک کشیده آزاد ،احساس غریبی میکردند، نهری که به آب نمای مزین به قلوه سنگهای صیقل خورده خوش آب و رنگ میریخت و پلهای کوچک و قوس دار روی آن ، مکان خوبی برای آخرین عکس یادگاری آن سالها بود.
کنار یکی از پلها ، دوربین لوبیتل ، عکس سه نفری ما را ثبت کرد، چند عکس دو نفره هم گرفتیم.
*******
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه روز هفتم مرداد ۱۳۸۵ موبایلم زنگ زد .شماره ای که افتاد ناآشنا بود و صدا ، نا آشنا تر.
– پرویز تویی ؟
– بله ، شما!؟
– نشناختی ؟
– متاسفانه نخیر!
– سی و دو سال پیش ، توی پارک شهر، باغ محتشم، عکس یادگاری، منم مهدی ،
مهدی غلامپور.
– سلام مهدی جون حسن میگفت که بعد از باز نشستگی اومدی رشت ، خیلی خوشحالم.
– شماره شما را از حسن گرفتم .عکسها را که میدیدم دلم هوای شما رو کرد.
– حالا چرا اینقد لفظ قلم حرف میزنی، آقا کی ببینیمت ؟
– همین امروز. وقت داری ؟
– آره ، الان دارم صبحانه میخورم ، ماشینمو تازه فروختم تو ماشین داری؟
– بعله . نشانی بده سر ساعت ده و نیم میام خو نه تون .البته تو نمیام . بمونه بعداً با خانواده.
– باشه سر ساعت ده و نیم نبش خیابان ۱۵۹ بولوار گیلان منتظر تم. راستی چه جوری هم دیگه رو بشناسیم؟
– من ماشینم آردی سبز رنگه ، پیراهن سفید هم می پوشم. شما رو هم که حسن میگفت تغییر چندانی نکردی.
– ما مخلصیم. من و حسن اغلب همدیگر و میبینیم، تغییراتم براش نامحسوسه. کمی چاق شدم و عینک میزنم.
ذوق زده شدم .احساس عجیب و غریبی داشتم. همسرم که ماجرا را فهمید گفت کاش میومد خو نه ، منم از لحظه ی دیدار تون عکس میگرفتم. بهش گفتم که مهدی از نوجوانی خجالتی و کم رو بود . هنوزم عادتش را ترک نکرده لابد.
جعبه خودکار طلایی رنگی را که روز تولدم از اداره هدیه گرفته بودم برایش کادو پیچ کردم. روبروی آینه با موهای کم پشت خاکستری ام ور رفتم . خوب به خودم نگاه کردم .سی و دو سال ، بیش از یک ربع قرن …..