خانه ویران
از خانه تار و نیمه ویران
رفتم به درون آن شتابان
آواز جگرخراش برخاست
فریاد زدم: «کسی در اینجاست؟»
دادم به زمین و آسمان گوش
خاموش، چو گورِ تیره، خاموش
ایوان و اتاق و پله و بام
آرام، چو چشمِ مرده آرام
از پنجره دیدم آسمان را
مه میشد ناپدید و پیدا
پوشیده ز ابر پاره پاره
همراه یکی دو تا ستاره
رومیزی، فرش، پاره پاره
آجر، گچ، گِل، به هر کناره
چون بومِ سیاهِ چشم بسته
ساعت با شیشه شکسته
این دست بریده روی دیوار
لالش کرد و فکندش از کار
میزد پیوسته زنگِ هستی
وقت کر، با دراز دستی
بالشها زیزِ پایه تخت
این مرده مومیایی سخت
رخساره سیاه کرده از دود
نام دیرینهاش دُشک بود
رفتم، بشتاب، روی ایوان
یک میز، سه صندلی، سه فنجان:
فریاد زدم دوباره:«این کیست؟»
اینجا، یک خانواده میزیست
یک گربه سیاه و ترس انگیز
دُم چون نخ، گرد پایه میز
لاغر، نازک، چو چوب کبریت
با پنجه و روی و موی عفریت
چشمش: دو ستاره در بُن چاه
گویی، میگفت، در دلش: «آه
پایش: موهای ایستاده
بیگانه! کجاست خانواده؟»