هماغوشیِ نگاه
وقتی
نگاهِ تو
سرد
از کنارم گذشت
اندوهان جهان
در من
پیچیدند!
بارِ غمهای عالم را
یک تنه
به دوش میکشی
شگفتا
تنها
خنده را
قسمت میکنی!
دردها
زبانم را جویدهاند.
در اندوه دستها
پاهایم
فرو ریختهاند
از برابر آینه
عبور میکنم
گربهی رنجور
تهی از رویاها.
تکهای از ماه
در دستانِ تو
تکهای
در دستانِ من
چه رقصی میکند
ماه
وقتی
نگاهمان
درهم
گره میخورَد…
تبر
به جای گُل
قد می کشاند
باغ
از درختان
تهی می شود.
وقتی
نگاه ِ تو
سرد
از کنارم گذشت
اندوهانِ جهان
در من
پیچیدند!
شانه های زخمی
دیرسالی ست
شانههای زخمیمان
انبوه انبوه
جهالت ِ آدمیان را
به دوش میکشد…
ترانه ای
بر لب هایم
نشسته است
تنها
یک
بوسه
کافی ست
تا
باغِ صدایم را
بشکفانی!
از کتاب “هماغوشی نگاه در رقص ِماه“
انتشارات ایلیا چاپ 84