پروانه ی شمایم. داستان کوتاه
با صد هزار خلق تنهایی بی صد هزار خلق تنهایی
“رودکی”
پروانه ی شمایم
– سلام
یه بار دیگه بلندتر!
– سلام!
انگار نه انگار.
دور میز دراز قهوه ای کدر نشسته ن و با طمطراق به هم دیگه فخر می فروشن .
استادِ بگی نگی جوان، که اصلا” نگام نمی کنه .
– مث اینکه عادت ندارین جواب سلام بدین !
پوزخندی ، روی لب و لوچه شون شیطنت می کنه. دو سه نفر که روشون به منه، از رو برج ایفل ،نیم نگاهی به این پایین مایینا می ندازن و با تبختر سری تکان می دن.
یه صندلی بر می دارم و کنار استاد می شینم.
– آقا، می دونی الان ساعت چنده ؟
– بله ! دو دفعه سر ساعت چهار اومدم ولی کسی نیومد. حتی خودتون هم خیلی دیر اومدین! منم امروز ساعت پنج او مدم .
بعد از چند ثانیه سکوت استاد فرمایش می فرمایند:
– شما از اینجا پاشین، برید اون طرف میز، اون ته، بنشینید اونجا، تا مباحث قبلی رو مرور کنیم.
نمی دونم کی تو دلم داد می زنه، اوخ! نوک یه سنجاق قفلی رفته تو شکمم۱.
مکث کوتاهی می کنم و پا می شم. اینجا رو با کافه خاپی۲ اشتباه گرفته ن انگار! یعنی چی ؟ اینجا بشین و اونجا نشین! چه فرقی داره ! یعنی اینقدر منو بیسواد فرض کرده ن که نباس پیش مثلا استاد بشینم ؟ لابد چند نویسنده ی جوان و ترگل ورگل باید دور بر حضرتش با شن ! مثِ جوونک عینکی با اون موهای سیخ سیخی ش. انگار یه جوجه تیغی، رو سرش کمین کرده تا کسی نتونه دست نوازش روش بکشه و یادش بیاره که هنوز بچه س. یا مثِ اون زن جوونی که توی قصه هاش، از زاویه دید اول شخص یه پسر دست و پا چلفتی، هی دنبال لی لی، موس موس می کنه!
به غیر از یکی دو نفر بقیه تقریبا” هم سن و سال پسرام هستن . حتماً پیش خودشون می گن این مرتیکه تو این سن وسال، تازه هوس داستان نویسی کرده. اصلا” با من جور در نمیان . چه جماعت متکبر و خود شیفته ای! منو بگو که می خوام از اینا تکنیک نوشتن یاد بگیرم . از هفته ی بعد، دیگه نمیام . گور پدر نویسندگی! برم پی کارم. کی بود می گفت: اگه جنابعالی می تونید بدون نوشتن زندگی کنید، بی خودی زحمت نوشتن به خودتون ندید۳٫
همین جور می رم به طرف دیگر میز. نفس برشته مو، بی رنگ و بی صدا از پره های دماغم، می دم بیرون. تو قاب پنجره ی روبرو، آبی آسمون، چرک می زنه. شیروونی ساختمون ها، گرمای ظهرُو، دارن پس می دن .
خیس عرق شده م. پاهام می سوزه، داغی چیزی، تو تنم زوزه می کشه .
با این همه هیاهو تو کوچه و خیابون، سقف ها، مث بیابون به نظر میان !
برهوت حلبی.
خود مو جمع و جور می کنم .
پاهام توی ناودونِ پُر از تار عنکبوت گیر کرده، به زحمت می کشمش بیرون. قطارِ شیارهای کرکرەای، ۹۰ درجه می چرخه، راه می افته و منو با خودش می بره، سقف به سقف .
سی و سه پرنده۴، پل می زنن تا من از شهرداری و کتابخانه ملی، سُر بخورم رو سقف سینما سپیدرود. اون زیر، چند نفر منو به هم نشون می دن . دست ها رو دور دهان حلقه کرده اند و هر کدوم یه چیزی رو فریاد می زنن :
– منو تسلی بده ،
- غمگینم کن ،
– منو تو رویا ببر،
– بخندونم ،
– منو وادار کن فکر کنم ،
– شادم کن ۵
– منو بنویس .
– و …..
سرعت می گیرم . سقف به سقف .
از این بالا ، میدان فرهنگ، تو چنبره پمپ بنزین و ماشین ها، داره هلاک میشه . پیرمردی کوسه، با گونه های پُف کرده ، پر می کشه و می گه:
– اگه خاطرات خودتو بنویسی، چیزی ازش نمی مو نه. پاک می شن.۶
بنویسم ؟ اصلا” من این کاره م؟
حالا رسیدم به آسمون میدون مصلی .
– صدای آد مای له شده رو بنویس. ۷
مردی که ظرفی از ژله ی سیب صحرایی۸ تو دستشه ، پرواز کنان اینو تو گوشم زمزمه می کنه .
ته کوچه ی امید، از لوجَنک۹ سقفی آشنا، می سُرم توی یه راهرو . یه مرد زاغ، با ریش پُرپشت ،گوشه ای کز کرده و مث سیلاب های بهاری۱۰ اشک می ریزه :
– همه چیزو نگو ، نشون بده .
می رسم به یک تخت خالی، تو یک اتاق هشت نفره.
– خاله کجاس ؟
پرستار چاق با کفش های پاتیناژ ، لوچان می زنه :
– تو که می دونی مرده .
خنده ی موذیانه ش ، اوخان۱۱ می شه توی تنم:
– حالا کمی صبر داشته باش.
می ره و کمی بعد با یه صندلی چرخ دار، خاله رو میاره می ذاره کنار تخت خالی و می لغزه توی راهرو.
– خاله کجا بودی؟
– همین جا نبودم ؟ بودم ؟
– خاله می بخشی دیر به دیر میام دیدنت .
– عیبی نداره. خب، کار داری.
چشماشو می دوزه به بخار تیره ای که از درز موزاییک های زیر پاش می زنه بیرون .
– تا وقتی دست بفرمونشون بودم ، منو می خواستن . ولی الان ؟ با این پیر زنای مفلوک تر از خودم افتاده م این گوشه . اینام یا خوابن یا انتظار می کشن . راستی برام قبر خریدی ؟
– آره ، مگه یادت نیست. دو سال پیش، کنار قبر دایی و زن دایی. آخ ! همونجا هم دفن ات کردیم .
یه پیرزن تَرَکه ای با جوراب شلواری باله مانند، همچین موزون می آد به طرفم ، چرخی میزنه، بعد دستاشو، مواج، تو هوا ول می ده و بلند می خونه :
کور سوی شمعی،
خانه ام را،
روشنی می بخشد؛
پروانه ی شمایم .
از چین و چروک لایه لایه، توی صورت خاله خبری نیست. موهای حنا زده ، چه بهش میاد !
– راستی، توی مراسم عزاداریم، خیلی از آدمایی که اومده بودن رو سال ها بود که ندیده بودمشون. خوب همه رو خبر کرده بودی، خوب! دستت درد نکنه.
صندلی چرخ دار، از رو زمین فاصله می گیره و توی مه و ابر گم می شه .
به سنگ قبر یکدست سیاهِ خاله، توی قبرستان امامزاده خیره می شم . همه دور و برش هستند. شوهرش، دایی، برادرش، زن دایی و خیلی های دیگه .
خاله که می میره ، دیگه نمی میره .۱۲
خیس عرق شده م. به طرف دیگه میز می رسم و می شینم . استادِ بگی نگی جوان، در باره ی داستان من داره حرف می زنه. قصه ای که هفته پیش از من گرفته بود تا با خط و ربطم آشنا بشه. از قوه ی تخیلم توی این سن و سال می گه. با اشاره به داستانی از بورخس، این جمله رو هم چاشنی نظرش می کنه :
– چاقو ها می مانند ، آدم ها می روند .
داستان من و این همه حرف و حدیث و فاکت! حتی یک صفحه ی کامل برام نقد نوشته. به قول جوونا: بابا ای ول !
بیرون آفتابی یه، چند تا بچه گربه، رو شیروونی ها دنبال هم کرده ن. انگاری قلم مویِ یه نسیم خنک، تو تنم رنگ آبی می زنه و قلقلکم می ده . تو اتاق بارون می آد. نم نم. جام خوبه. از اینجا خیلی خوب می تونم استاد و تخته رو ببینم. جوجه تیغی، روی سر جوونک، چه خوش نشسته ، آرام و مهربون. آخی لی لی !! به خودم می گم : یا بنویس یا برو بمیر۱۳ .
—————————————
۲۵ تیر ۸۵ رشت . پرویز فکرآزاد
۱ . داستانی از کیهان خانجانی در گلستانه شماره ۵۱ شهریور ۸۲
۲ . کافه خاپی : کافه ای در بارانکیا ی کلمبیا که مارکز و دوستان هنرمندش دور هم جمع میشدند و دون رامون بینیس ، معلم آنها بود.
۳٫ جمله ای از رایز ماریا ریلکه شاعر و نویسنده آلمانی (۱۹۲۶- ۱۸۷۵ ) نقل از کتاب زنده ام که روایت کنم.(گابریل گارسیا مارکز)
۴٫ اشاره به مجموعه سپید رود زیر سی و سه پل. کیهان خانجانی.
۵٫ سخنی از گی دو مو پاسان. نقل شده از نرگس مقدسیان در سایت ماندگار.
۶ . سخنی از کنفسیوس فیلسوف چینی به نقل از کیهان خانجانی در یک سایت اینترنتی.
۷٫ فرانک اوکانر ایرلندی( ۱۹۶۶- ۱۹۰۳ ) .
۸ . اشاره به یکی از مجموعه ی داستان کوتاه اوکانر.
۹ . لوجنک : محل ورود به سقف در شهرهای شمالی.
۱۰٫ از آثار ارنست همینگوی.
۱۱ . او خان (گیلکی) : پژواک .
۱۲ . برگرفته از سخن یدالله رویایی : مادر که می میرد ، دیگر نمی میرد.
۱۳٫ جمله ای از گ. مارکز