جلوی مغازه نشستهایم. گلها دوروبرمان. با دو تا چای تازهدَم. تُرشمزه آنهم با طعم آلبالو که خیلی دوست دارم. گرم صحبتایم در داغیِ تابستان. گرما میرقصد در جانِ عرقِ خیابان. کار و کاسبی گلفروش امروز کمی بهتره. پنچشنبهست، بازار مُردههاست. این روزها آخه برای مُردهها بیشتر گُل میخرند تا زندهها. ماشین خارجیِ سیاه رنگی جلوی مغازه میایستد. دو تا خانوم سیاهپوش از آن پیاده میشوند… سلامی کرده به گلها نگاه میکنند. -بفرمایید چه امری داشتین؟ -یه دستهگل میخواستیم برای سرِ خاک رفتن. -چشم. الان براتون آماده میکنم. گلفروش راه میافتد داخل مغازه، آن دوتا خانوم هم پشت سرش. عقبی به جلوییاش با خنده اشارهای میکند، دوتایی یواشکی میزنند زیرِ خنده! شلوارک ِ آقای گل فروش حرف نداشت.