دلِ گل فروش غم داشت و چشماناش اشک. – چه شده، چرا امروز اینهمه بهم ریختهای. چه اتفاقی افتاده…؟! چیزی نمیگوید. غرق افکارش خیره به نقطهای. باتوام. چرا چیزی نمیگی. چی شده؟ – هیچی… اوووووف ، تولد بچهمه. او آن سوی دنیا من اینجا …” سکوت، مرا میبلعد. خداحافظی نکرده از مغازه خارج میشوم.