آهسته با گل سرخ
جلال: چیز تازهای داره اتفاق میافته؛ شما حس نمیکنین؟ ساناز: بدیش اینه که… دود و دمش اِنقدر زیاده که اون ته اصلاً دیده نمیشه. جلال: (نجوا گرانه.) همیشه اولش همینطوره. ناشناس، مهآلود، و…
جذاب. آدم بیاختیار کشیده میشه. مثل تلنگری که به روح میخوره. ساناز: همه اینا برای من تازگی داره. جلال: عینا ستاره دنباله داریه که هم ترسناکه، هم باشکوه. (یک نگاه با تبسم.) ستارهشناسها میگن: هفتاد و پنج سال باید بگذره تا یه ستاره دنبالهدار توی آسمون پیدا بشه. از این جهت… شاید من و شما آدمهای خوشبختی باشیم، که این ستاره در جوانی ما طلوع کرده.
بخشی از کتاب آهسته با گل سرخ
نقش ها:
عبدالحسین دیلمی: تاجر چای
شمس الملوک: همسر دیلمی
سینا: پسر بزرگ شان
سیامک: پسر کوچک شان
ساناز: خواهرزاده شمس الملوک
جلال: برادرزاده دیلمی
واقعه در تهران، پاییز ۱۳۵۷ اتفاق افتاده است.
این یادگار بماند
به نام دوست و انسان، فرامرز طالبی
ا.ر.
یک
اینک شام به پایان رسیده، و شمس الملوک مشغول برچیدن میز است. دیلمی و سینا و سیامک هنوز دور میز نشسته اند: سیامک عینک طبی زده است و آهسته دوغ می نوشد. سینا با کاپشن و شلوار لی به پشت تکیه داده، یک کاتالوگ ورزشی ورق می زند. و دیلمی که پیجامه دو تکه پوشیده و عاقله مردی است با موهای کاه دودی، انگشتان شست و سبّابّه اش را دانه دانه می لیسد، و آنگاه با دست های گشاده مراسم پایان صرف شام را به جا می آورد.
دیلمی: الاهی، به قدر برگ درختان شکر! الاهی، به اندازه ریگ بیابان شکر!… کوفته لذیذی بود.
شمس الملوک: دوغ نخوردین عبدالحسین خان؛ دوغ اراجه.
دیلمی: وقتی پشت میز می شینم، اشتهام به کلی بسته می شه.
شمس الملوک: مگه تازگی داره؟ ما همیشه دور میز شام می خوریم.
دیلمی: من روزی ده ساعت توی حجره نشسته م و حتی چلوی ناهارمو پشت میز حجره می خورم. دیگه شب که می آم خونه، دوست دارم خودمو ول کنم و بیفتم سر سفره.