بر قایقی نشسته و سمتِ تو رانده ایم
اما دریغ، در وسطِ راه مانده ایم


بی ناخدا و نقشه کجا می توان رسید؟
باری به هر جهت خودمان را کشانده ایم

ما در کلاف زندگی خویش گم شدیم
فرمانت آشکار، ولی کور خوانده ایم

هرگاه روی شانه یمان قاصدک نشست
لب را چو غنچه کرده و آن را پرانده ایم

دلداده ایم و ضامن آهو مراد ماست
اما چقدر دل که چو آهو رمانده ایم

تیرِ غمت اگرچه نیامد به سمت ما
خود را چو صید رو به کمانت نشانده ایم

یا رب مخواه دوزخ خود را برای ما
با یک پیاز اشک به دامن فشانده ایم

فرصت چو ابر می رود و دست مان تهی ست
تنها به شوق مرحمتت زنده مانده ایم

 

 

یک پاسخ ارائه کنید