مرداویج جَبَلی = دیلمی

چاپ شده در رویه ۵۸ و ۵۹ و ۶۰ فصل نامه آوای املش، سال دهم، شماره سی و هشتم، بهار ۱۴۰۲

نویسنده‌ی این مقاله به ریشه یابی کلمه‌های دیلم یا دیلمان و آمارد و مرداویج و… پرداخته است، و دیلم را تیره یا نژادی متفاوت از گیل می داند با حدودِ جغرافیایی خودش که امروزه ملموس نیست و نقدی هم به نوشته‌های دکتر جعفر شعار و میترا مهرآبادی کرده است که مرداویج را جیلی(گیلی/گیلانی) می دانند در صورتی که مرداویجِ جَبَلی=دیلمی بوده است.

 

به ابزار یا اَهرم محکمی که ما در ایرانِ امروز دیلَم می نامیم، در افغانستان به آن جَبَل گفته شود.(در گفتگو با ساحل شگرف، اهل پروان منطقۀ بگرام افغانستان، مقیم شهریار تهران)

علامه دهخدا نزدیک به این موضوع در لغت نامه چنین می نویسد:
دیلم
دیلم . [ دَ لَ ] (اِ)آهنی بقطر معلوم و درازی حدود یک گز یا کمی بیشتر که بدان دیوار و زمین و کوه سوراخ کنند و سنگ سنبند. (یادداشت دهخدا). میتین . طیل . اهرم . پشنگ . بارخیز. صفحۀ ۱۱۴۱۱ لغت‌نامه .

جبل
جبل . [ جَ بِ ] (ع ص ، اِ) تیر درشت تراش . (منتهی الارب ) (قطر المحیط). هر چیز درشت سطبر. (از منتهی الارب ). هر چیز درشت و خشک . (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || پیکان از آهن نرم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). صفحۀ ۷۵۰۳ لغت‌نامه .

جبل دیلمی
جبل دیلمی . [ جَ بَ لِ دَ لَ ] (اِخ ) نام کوهی است مشرف بر مروه . صفحۀ ۷۵۰۸ لغت نامه .

در سده های نخستین اسلامی به نژاد دیلمی: جبلی یا کوهی (محکم و چابُک و سخت سر) گفته می شُد، که در واقع جبلی یا کوهی صفتی برای دیلمیان البرز (یا دیلمِ شمال ایران) بوده است؛

خاقانی شاعر سدۀ ششم می گوید:

بالایِ مدیحِ تو سخن نیست؛
کس زخمه نکرد برتر از بم.
در وصفِ تو کی رَسَم، به خاطر؟
بر عرش که بر شود، به سُلَّم؟!
طبعِ تو شناسد آبِ شعرم؛
دیلم داند نژادِ دیلم
گر چه شعرا بسی است، امروز،
آن طائفه را، منم مقدّم.

           صفحۀ ۴۱۸ دیوان خاقانی ویراستۀ دکتر میرجلال الدّین کزّازی

در حقیقت یک معنی از معناهای دیلم (غیر معنی اصلی و نخستینش) محکم بوده است.

فخرالدین اسعد گرگانی شاعر قرن پنجم هجری، داستان عاشقانۀ ویس و رامین را از متنی پهلوی به شعر فارسی برگردانده ‌است (و بقول احمد کسروی: و ظاهراً آن است که این جمله ها در اصل پهلوی آن کتاب نیز بوده است.) در قسمت بر داشتن رامین گنج موبد را و گریختن به دیلمان می نویسد:

ز قزوین در زمین دیلمان شد
درفش نام او بر آسمان شد
زمین دیلمان جاییست محکم
بدو در لشکری از گیل و دیلم
به تاری شب ازیشان ناوک انداز
زنند از دور مردم را به آواز
گروهی ناوک و ژوپین سپارند
به زخمش جوشن و خفتان گذارند
بیندازند ژوپین را گه تاب
چو اندازد کمان ور تیر پرتاب
چو دیوانند گاه کوشش ایشان
جهان از دست ایشان شد پریشان
سپر دارند پهناور گه جنگ
چو دیواری نگاریده به صد رنگ
ز بهر آنکه مرد نام و ننگند
ز مردی سال و مه باهم بجنگند
از آدم تا به اکنون شاه بی مر
کجا بودند شاه هفت کشور
نه آن کشور به پیروزی گشادند
نه باژ خود بدان کشور نهادند
هنوز آن مرز دو شیزه بماندست
برو یک شاه کام دل نراندست

                     صفحۀ ۵۱۴ ویس و رامین

در واقع غیر وصف ناحیت و سلحشوری دیلمان که لشکر گیل (=گیلِ دیلمانی) را هم در خود داشته است، اسعد گرگانی به معنی خودِ کلمۀ دیلمان هم اشاره دارد، که دیلمان جایی ست محکم، در حقیقت طبق نوشتۀ اسعد گرگانی دیلم یعنی محکم (یا جبلی و سخت)، و دیلم به اضافۀ «ان» که پسوندِ جایگاه است: دیلمان می شَوَد؛ مانند گیل+ان=گیلان. که ناحیتی جدا از دیلمان بوده است.
(دیلم+ان=دیلمان: ۱.جایگاهِ نژادِ دیلم که چابک و سختسر بوده اند، ۲.جایگاهِ محکم یا جبلی).

حمدالله مستوفی در اواخر زمان مغول دربارۀ دیلمان می نگارد: چون کوهی اند از مذهب فراغتی دارند…
او در کتاب نزهه القلوب خود چنین می نویسد: «اشکور و دیلمان و ولایت طوالش و خرکان و خستجان ولایات بسیار است ما بین عراق و جیلانات در کوهستان سخت افتاده است و هر ولایتی در حکم حاکم علیحده باشد و آن حاکم خود را پادشاهی شمارد و مردم آنجا جنگی و مردانه باشند اما چون از آن ولایت بیرون آیند سخت زبون شوند و چون کوهی اند از مذاهب فراغتی دارند اما بقوم شیعه و بواطنه نزدیکتراند و پنبه و میوه کمتر باشد و در او گوسفند نیکو آید و علفخوارها بسیار بود و سازگار باشد»
                                  (نزهه القلوب ج ۳ ص ۶۰).

متاسفانه تصحیح کنندگان متون تاریخی در این سده با دستکاری جبلی به جیلی (یعنی منتسب به جیل یا گیل) مرداویج زیاری جبلی (دیلمی) را: گیلانی (یا اهل گیلان قدیم) دانسته اند در صورتی که در همۀ متن های عربی مرداویج جبلی=کوهی (منظور دیلمی) آمده است و حتی این موضوع بصورت پی نوشت در صفحۀ ۲۱۷ کتاب تاریخ پیامبران و شاهان حمزه اصفهانی توسط دکترجعفر شعار بدین صورت نوشته شده است:
«۱_ در متن عربی در همۀ موارد «جبلی» به باء آمده، اما صحیح آن «جیلی»(گیلی) منسوب به گیل(گیلان) است، و در کتب تاریخ به مرداویج بن زیار معروف است».
در راستای این ناراستی ها و نادرستی ها میترا مهرآبادی در صفحۀ یازده کتابِ خود یعنی «تاریخ سلسله زیاری» راجع به نسب زیاریان می نویسد: زیاریان را نباید از دیالمه به شمار آورد.
یعنی اینکه گیل با دیلم فرق می کند و زیاریان دیلمی نبودند(یعنی اینکه گیل و گیلانی بودند) و گیلان(نه دیلمان) جایگاه زیاریان بوده است.
او با حذف یکی دو خط از مقدمه قابوس نامه، آنجا که عنصرالمعالی خطاب به پسرش گیلانشاه ( که نامی دیلمی بوده است، نه گیلی یا گیلکی) راجع به تخمه و نژاد یا اصل و نسب خود می گوید، پی به خاستگاه زیاریان یعنی گیلان برده است.

مهرآبادی چنین می نگارد:
کیکاووس عنصرالمعالی در قابوس نامه خطاب به پسرش گیلانشاه گوید:
«چنان زندگی کن که سزاوار تخمۀ پاک تست. و بدان ای پسر که ترا تخمه و نبیره بزرگست و شریف، از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوستۀ ملوک جهانی: جدت شمس المعالی قابوس بن وشمه گیر [=وشمگیر ] و نبیره ات خاندان ملوک گیلان است، از فرزندان کیخسرو، و ابوالمؤید فردوسی خود، کار او و شرح او در شاهنامه گفته است. ملوک گیلان به جدان ترا زو یادگار آمد.» صفحه ۱۱ تاریخ سلسله زیاری

در صورتی که عنصرالمعالی در ادامه (که در کتابِ تاریخ سلسله زیاری حذف شده) می نویسد: «و جدۀ تو مادرم ملک زاده مرزبان بن رستم بن شروین دخت بود که مصنف کتاب مرزبان نامه بود و سیزدهم پدرش کیوس بن قبان بود و جدۀ من فرزند فیروزان ملک دیلمان بود.»
آیا این جملۀ «چون ملوک گیلان به جدان ترا زو یادگار آمد» نشان از گیلانی بودن نویسندۀ نصحیت نامه و سلسلۀ زیاریان می باشد؟!
آیا این جمله نمی تواند بدین معنا باشد که گیلان زیر نظر دیلمان بوده یا اینکه بخش کوچکی از دیلمانِ بزرگ، گیلان است؟!

همچنانکه در تعریف دیلمان سرتاسری، در کتاب «حدود العالم من المشرق الی المغرب» که به سال۳۷۲ هجری قمری تألیف شُده، چنین آمده است:
۳۲_ [ سخن اندرناحیت ] دیلمان و شهرهای وی
ناحیتی بسیارست با زبانها و صورتهاء مختلف کی بناحیت دیالم باز خوانند، مشرق این ناحیت خراسان است و جنوبش شهرهاء جبالست و مغربش حدود آذربادگان است و شمالش دریاء خزرانست و این ناحیتی است با آبهاء روان و رودهاء بسیار و آبادان [ و مستقر ] بازرگانان و مردمانی جنگی، و ایشان حرب با سپر و زوبین کنند و مردمانی اند خوش و ازین ناحیت جامهاء ابریشم خیزد یک رنگ و با رنگ چون مبرم و وحریر و آنچ بدین ماند، و از وی کتان و [پشم] چونین خیزد بسیار.
صفحۀ ۱۴۳ حدود العالم من المشرق الی المغرب به کوشش منوچهر ستوده.

میترا مهرآبادی دوباره برای دلیل گیلانی بودن سلسله زیاریان در پی نوشت همین صفحۀ یازده، از متن قابوس نامه بهره برده است و می نویسد:« و ما را به گیلان رسمی نیکوست…». همان، ص۵۰.

آیا صرف آوردن “و ما را به گیلان رسمی نیکوست” دلیل بر گیلانی بودن نویسنده و تبار آن دارد؟

یعنی اگر به فرض نویسنده ای اصفهانی که کُل فرهنگ و سرزمین ایران را می شناسد و قرار است کتابی برای جهانیان بنویسد و بگوید ما را به سیستان رسمی نیکوست ، پس نویسنده نسل و نتاجش سیستانی بوده است؟!

بماند که خود نویسندۀ کتاب قابوس نامه می نویسد: جدۀ من فرزند فیروزان ملک دیلمان بود .

از آنجایی که استان دیلمان یا دیلمستانی در اکنون و معاصر ما وجود ندارد باعث شده است بخشی از دیلمان «دیلم خاصه» در گیلان و بخشی دیگر در استان مازندران و بخش های دیگرترِ دیلمِ خاصه در استان های قزوین و زنجان و البرز قرار بگیرد و هر کسی هم راجع به زبان دیلمی حرف می زند و چیزی می نویسد، یکی می گوید دیلمی گیلکی ست، آن دیگری می گوید دیلمی زبانش طبری ست و دروغگویانِ تاریخ هم که می گویند زبان دیلمی از بین رفته است و… اما دیلمستان خود تاریخی و زبانی دارد مجزا که به تجمیل و به تفضیل و تفصیل بدان باز خواهم گشت تا آنجا که قلم مرا توانی و وجود مرا جانی ست.

در باب معنی کلمۀ مرداویج و گیلانشاه:

محمود پایندۀ لنگرودی (به پیروی از سعید نفیسی که مرداویج را ضبط عربی کلمۀ مردآویز فارسی می داند) می نویسد «مرد – آویج: مرداویز. کسی که با مرد کارزار درآویزد – مردافکن، نبردکننده با مرد جنگی…»
رجوع کنید به صفحۀ ۱۴۹ خونینه های تاریخ دار المرز.

اگر چه در زبان گیل و دیلم تبدیل حرف «ز» به «ج» متداول است مثل زیر و زئُر(= زبَر) که جیر و جئُر گفته می شَوَد و…، مرداویج (یا مرداویچ) می تواند از دو ترکیب مردا+ویچ باشد، که بخش نخست کلمه یعنی “مردا” همان “آمارد” یا “اَمرد” بوده است که در روند مقلوب شدن کلمه یا «قلب بعض» چنین نوشته می شود، و اَمرد یا آمارد همان نامِ پیشین قوم یا نژاد دیلم می باشد که به معنی سفت و سخت و نامیرا و جاودانه و جاودانگی ست، و در تراز با مادرسالار و امرأه و امیره است که به معنی نفی مرگ یا مرد و برابر با زن و زندگی و زایش می باشد، و بخش دوم کلمه یعنی “ویچ” برابر با “ویج” همان “وَئیجَه” است که در زبان ایرانی باستان به معنی تُخم می باشد و به عربی بَیضَه گفته شَوَد (و به مفهوم نَریان هم می باشد)؛ ویج غیر این معناها: پسوند جا هم شده است، مانند ایران_ویج که هم تخم آریایی معنا می دهد و هم جایگاه ایرانیان.
مرداویج که مرداویچ هم نوشته می شَوَد به معنی پسرِ آمارد یا تخم و نژادِ نامیرا و جاودانه است ؛ (اَمرد_ویچَ = مردا_ویچ).
“ویج” و “ویچ” و “وَئیجَه” و “بیضه” تغییر یافتۀ وَئَچَه (وَچَه= وَچا) ی دیلمی ست که به معنی پسر(نَریان) می باشد و در مقابل لاکو(مادیان) قرار می گیرد که در دیلمی لاکو به معنی دختر است.
دقت شود در گیلکی دختر را “کُر” می گویند و پسر را “رِئِک” یا “رِی” که در زبانِ مردمِ ولایتِ لاهیجانِ ناحیتِ دیلمِ قدیم: ریکَه گفته می شُد و امروزه در شهرهای رودسر و لنگرود و لاهیجان و… هنوز ریکه گفته می شود که به نوعی همان “ریکا” مطلق پسر در زبان طبری است که در مقابل کیجا = دختر قرار می گیرد. ولی در املشی(رانکوهی) به همان صورت قدیمی پسر را وَچَه گویند.

{نام های دیلم از کهنترین حالت تا به امروز: آمارد⇄دراما«قلب کل»، بازمانده در نامجایی بنام اَمَلَش=اَمَرَش (اَمَر+ــ َش) یا آمُر=آمُل(شهری به یادگار آمُلۀ دیلمی) // دراما هم وزن دلاما و تبدیل آن به دَئیلَم // دراما و حذف و تبدیل آن به راما و رام در رامکو = رانکوه (نامجا یا اسم مکان، ولایت باشندگان امردها یا رُستنگاه دیلم) // دراما و تبدیل آن به راما و لاما و لامه (در شخصیت ظاهری دیلم و موی دیلمی مطرح بوده است) // دراما و تبدیل آن دئیراما و دیرما و دیر_مان و دیل_مان و دیل_مون هم ردیف با دَیلمَان و دیلمان و دَیْلمَ و دِیلَم چه نام جا و چه نام نژاد و…امکان پذیر و مطرح بوده است و…}

گیلانشاه: نامی پسرانه، برگرفته از نام پرنده ای بوده به زبان دیلم ها، که گیل ها همان را شاه سلیم می شناختند.
دقت گردد که پیشوند گیل در نام اشخاص یا بزرگان دیلم ربطی به قوم گیل نداشته است، فقط جناس و ایهام ایجاد شده است، که گاه گیل در دیلمی به معنی گِل است و گاه به معنی بزرگ و یَل و… .

فهرست منابع:
_ لغت نامه، علی اکبر دهخدا ، تهران، مؤسسۀ انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ دوم از دورۀ جدید، ۱۳۷۷
_ دیوان خاقانی جلد اول چامه ها و ترکیب بندها، میرجلال الدّین کزّازی، تهران، نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۷۵
_ شهریاران گمنام، احمد کسروی، تهران، مؤسسۀ انتشارات نگاه، چاپ چهارم، ۱۳۹۹
_ویس و رامین، فخرالدّین اسعدگرگانی، تصحیح ماگالی تودوا-الکساندر گواخاریا، چاپخانۀ زر، با همکاری انستیتوی خاورشناسی فرهنگستان علوم اتحاد جماهیر شوروی و انستیتوی خاورشناسی فرهنگستان علوم جمهوری گرجستان شوروی و فرهنگستان علوم جمهوری تاجیکستان شوروی، ۱۳۴۹
_ نزهه القلوب ، حمداله مستوفی، تهران، چاپخانه ارمغان، چاپ اول، ۱۳۶۲
_ تاریخ پیامبران و شاهان (سنی ملوک الأرض و الأنبیاء) از حمزه بن حسن اصفهانی، ترجمه دکترجعفر شعار، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، چاپ اول، تیرماه ۱۳۴۶
_ تاریخ سلسله زیاری، میترا مهر آبادی، تهران، دنیای کتاب، چاپ اول، ۱۳۷۴
_ قابوسنامه، عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر، تصحیح: سعید نفیسی، تصحیح مجدد: حسین آهی، چاپ هفتم، (تهران: فروغی، ۱۳۶۸ خورشیدی)
_ قابوس نامه تألیف امیرعنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار، سعید نفیسی، طهران، مطبعۀ مجلس، چاپ اول، ۱۳۱۲
_ حدود العالم من المشرق الی المغرب، منوچهر ستوده، تهران، طهوری، چاپ نخست، ۱۳۶۲
_خونینه های تاریخ دارالمرز (گیلان و مازندران)، محمود پاینده«لنگرودی»، رشت، نشر گیلکان، چاپ اول، ۱۳۷۰

یک پاسخ ارائه کنید