گیلان در دوران صفویّه 1
از اوائل دوران صفویه تا زمان پادشاهی شاه عباس اول، گیلان همچنان دارای حکومتهای مستقل و پادشاهیهای کوچک بود. سلاطین صفویه توجه خاصی به گیلان داشتند
زیرا «مرکز اصلی نفوذ و تبلیغات موفقیتآمیز خاندان صفوی گیلان بود.» از یکسو این سرزمین وطن شیخ زاهد گیلانی مرشد شیخ صفی الدین نیای خاندان صفویه بشمار میرفت و از سوی دیگر شاه اسماعیل سرسلسله دودمان صفویه به کمک میرزا علی کیا و سادات لاهیجان بر دشمنان خود غلبه کرده و به سلطنت رسیده بود. مؤلف روضه الصفای ناصری در اینمورد و ادامه فرمانروائی سلسله کیائیه در گیلان مینویسد: «و چون این طایفه از سادات بودند و حقوق متابعت با صفویه داشتند ولایت این قوم با وجود قرب جوار انتزاع نیافت و همیشه در مقام تربیت و تقویت و انتساب و اتحاد با این طایفه بودهاند.»
شیخ صفی الدین ارتباط و بستگی زیادی با گیلان و مخصوصا نواحی تالش داشته و حتی اشعاری به زبان گیلکی سروده است. مینورسکی مستشرق معروف و استاد سابق زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه لندن مدعی است که شیخ صفی الدین بیشتر از طرف امرای طالش و سپس مردم آسیای صغیر رشد گرفته است. هم او تأیید میکند که امرا و فرماندهان و سپاهیان سلطان حیدر فرزند شاه اسماعیل صفوی همه از اهالی تالش و آسیای صغیر و قراچهداغ بودهاند.
مینورسکی مینویسد: «منطقه طالش در آن روزها خیلی بیشتر از نواحی امروزی بوده و حتی در قراچهداغ بیشتر اهالی طالش بودهاند و کمتر ترک و به احتمال قوی اشعاری که شیخ صفی الدین به گیلکی گفته به زبان طالشی بوده که مخلوطی از طالش و گالش است که در همان نواحی آستارا و اردبیل سکونت داشتند.»
اسماعیل میرزا سرسلسله دودمان صفوی بعد از کشته شدن پدرش سلطان حیدر به اصطخر فارس تبعید شد و در آنجا به همراه برادرانش زندانی گردید.
وی با استفاده از یک موقعیت مناسب از زندان فرار کرده به اردبیل رفت و از آنجا به گیلان پناه برد زیرا گیلان تحت نفوذ دولت مرکزی قرار نداشت و از سوی دیگر مریدان جدّ او شیخ صفی الدین اردبیلی در نقاط مختلف گیلان دارای نفوذ بودند از جمله کارکیا میرزا علی فرمانروای قسمتی از گیلان که مقر حکومتش در لاهیجان قرار داشت از مریدان و دوستداران پدر او سلطان حیدر و جدش شیخ صفی الدین بود.
اسماعیل به اتفاق چند تن از مریدان خاندان صفویه ابتدا وارد رشت شد و از طرف امیر اسحاق فرمانروای رشت مورد استقبال و پذیرائی قرار گرفت. به روایتی هفت روز و به روایت دیگر بیست روز در رشت اقامت کرد. در این موقع کارکیا میرزا علی از ورود اسماعیل به رشت آگاهی یافت. وی که از مریدان خاندان صفویه بود به این گمان که امیر اسحاق از عهده محافظت اسماعیل برنتواند آمد وی را به لاهیجان برد «و آنچه شرایط اخلاص و جانسپاری بود به تقدیم رسانید و دقیقهای فرونگذاشت و در میدان لاهیجان در برابر مدرسه کیا فریدون منزلی جهت خاقان اسکندرشان مقرر داشت.
خاقان نزول اجلال در آن منزل فرموده زبان به وظائف شکر گشاده در آن منزل رحل اقامت انداخت.»
اسماعیل که در سال 898 هجری از زندان اصطخر فرار کرده یک سال و چند ماه بعد به لاهیجان رسیده بود تحت حمایت میرزا علی کارکیا قرار گرفت.
پس از آنکه وی در لاهیجان استقرار یافت «روزبهروز مواد اخلاص و یک جهتی و یکرنگی کارکیا میرزا علی درجه تزاید و مرتبه تضاعف میپذیرفت و به هرگونه خدمات و مراعات، خود را منظور نظر کیمیا آثار پادشاه عالیتبار میساخت و در خلال این حال صوفیان یک جهت از اطراف و جوانب، سیّما دیار روم و قراچهداغ و تومان مشکین و غیر ذلک با نذورات و هدایا و تحف در لاهجان به ملازمت خاقان اسکندرشان میرسیدند … پادشاه والاجاه نزد مولانا شمس الدین لاهجی قرائت قرآن مجید میفرمود و امیر نجم زرگر … با سلطان حسن و امیر هاشم برادران کارکیا میرزا علی پیوسته خدمت آن حضرت میرسیدند …»
اسماعیل به روایت مؤلف احسن التواریخ در سال 902 و به روایت اغلب مورخان در سال 905 هجری «هنگامیکه سنین عمرش به سیزده سال رسیده بود عزم خروج و عروج بر معراج سلطنت و جهانگشائی نمود.»
وی یکی از نزدیکان خود را «جهت طلب رخصت نزد ایالتپناهی کارکیا میرزا علی فرستاد و کارکیا به واسطه صغر سن و قلت سپاه و کثرت اعوان و انصار و مخالفان، خاقان اسکندرشان را از آن اراده بازمیداشت و به نصایح و مواعظ آن جماعت را از آن ادعیه بازمیگردانید و دلایل و براهین بر صدق مقال خود اجرا مینمود …»
اسماعیل نوجوان که برای عروج بر تخت سلطنت شتاب داشت خود به ملاقات کارکیا میرزا علی رفت و با اصرار رخصت عزیمت تحصیل کرد.
کارکیا با جمعی از بزرگان موکب اسماعیل و همراهان او را تا دو فرسنگ مشایعت نمود.
برخی از مورخان مدت توقف اسماعیل را در گیلان شش سال و نیم و برخی دیگر هشت سال نوشتهاند. به هرصورت وی در لاهیجان تصمیم تاریخی خود را مبنی بر جلوس بر تخت سلطنت ایران اتخاذ کرد و به اتفاق عدهای از طرفداران خود روانه خلخال شد. اسماعیل میرزا از خلخال به اردبیل رفته مرقد جدّ خود شیخ صفی الدین را زیارت کرد. در این موقع عده زیادی از مریدان به وی پیوستند. گروهی از صوفیان روم (عثمانی) نیز او را همراهی نمودند. هنگامیکه تعداد افراد به هفت هزار تن رسید اسماعیل به عزم تسخیر شیروان و مجازات قاتل پدرش فرخیسار که حاکم آنجا بود عزیمت
کرد. در جنگی که بین دو سپاه متخاصم روی داد اسماعیل طعم اولین پیروزی را چشید. فرخ یسار در جنگ کشته شد و اسماعیل میرزا شیروان را تصرف کرد. وی در این جنگ شخصا شرکت کرد و شجاعت و جلادت بسیار از خویش نشان داد. مورخان عده سپاهیان او را هفت هزار تن و تعداد لشکریان فرخ یسار را بیست هزار سوار و شش هزار پیاده ثبت کردهاند.
اسماعیل میرزا پس از تصرف شیروان به تسخیر آذربایجان همت گماشت و آنگاه سایر ولایات ایران را یکی پس از دیگری تسخیر کرد. در مورد پناهنده شدن وی به کارکیا میرزا علی داستان جالبی نقل شده که نمیتوان با اطمینان نسبت به صحّت آن اظهار نظر نمود اما چون برخی از مآخذ معتبر نیز داستان مزبور را منعکس ساختهاند به نقل آن مبادرت میورزیم:
اسماعیل میرزا پس از فرار از زندان مورد تعقیب قرار گرفت. کارکیا میرزا علی که مایل نبود خشم رقبای اسماعیل یعنی آققویونلوها را برانگیزد و با آنان به دشمنی برخیزد دستور داد قفسی بزرگ ساختند و اسماعیل را همچون پرندگان در میان آن قرار داده دور از انظار به درختی آویختند.
اسماعیل مدتی در میان شاخ و برگ آن درخت عظیم و در داخل قفس پنهان بود. وقتی مأموران تعقیب وی که رد پایش را پیدا کرده بودند به لاهیجان رسیدند کارکیا سوگند مؤکد یاد کرد که پای چنین کسی بر روی قلمرو حکومت او نیست! تعقیبکنندگان که از ایمان و اعتقاد کارکیا و پایبند بودن وی به سوگند آگاهی داشتند نسبت به صحت ادعای او کمترین سوءظنی به دل راه ندادند و گیلان را ترک کردند. کارکیا پس از حصول اطمینان از بازگشت مأموران، اسماعیل را از قفس آزاد ساخت و او را برای رسیدن به هدفش یاری کرد.
در زمان شاه اسماعیل صفوی اختلاف بین دو ناحیه شرقی و غربی گیلان یا بیهپیش و بیهپس به اوج شدت رسید. در این موقع بیهپیش تختگاه سلطان حسن و بیهپس مقرّ فرمانروائی امیر حسام الدین بود.
شاه اسماعیل به قصد پایان دادن به کار بیهپیش و بیهپس تا خرّملات پیش رانده بود اما بنا به خواهش شیخ نجم الدین رشتی از تسخیر بیهپس انصراف حاصل نمود و به شیخ نجم الدین فرمان داد تا وسائل سازش میان این دو ولایت را فراهم نموده امرای آنان را به صلح و آشتی دعوت نماید و ضمنا لشتنشا به امیر حسام الدین واگذار شود.
لشتنشا به امیر حسام الدین واگذار نشد و بدینجهت بین قوای بیهپیش و امیر حسام الدین جنگی در ناحیه شیمرود رخ داد که منجر به پیروزی امیر حسام الدین گردید.
از آنجا که اعمال و رفتار امیر حسام الدین حاکی از سرکشی و نافرمانی از شاه اسماعیل بود پادشاه صفوی در سال 917 هجری تصمیم گرفت بیهپس را بتصرف درآورد و به دنبال این تصمیم نیروئی به منطقه مزبور اعزام داشت.
امیر حسام الدین که قدرت مقاومت در خود نمیدید همسر و فرزندش امیر دباج را به دربار صفوی فرستاده تقاضای عفو نمود و شاه نیز به قوای اعزامی دستور بازگشت داد.
چند سال از این ماجرا گذشت. هنگامیکه شاه اسماعیل عراق و آذربایجان و فارس و کردستان و برخی از ولایات جنوب ایران را بتصرف درآورده و پیروزمندانه به سلطانیه مراجعت کرد اطلاع یافت که امیر دباج فرزند و جانشین امیر حسام الدین فرمانروای بیهپس گیلان حاضر به اطاعت از پادشاه صفوی نبوده از استقلال دم میزند و باجوخراج نمیپردازد. شاه دستور داد حسین بیگ ذو القدر در رأس سپاهی مجهّز به سوی بیهپس عزیمت نماید و امیر دباج را وادار به اطاعت سازد. در خلال این احوال امیر دباج از تصمیم شاه اسماعیل آگاهی یافت و صلاح کار را در آن دید که از در دوستی وارد شود لذا دو تن از بزرگان بیهپس به اسامی عبد الله تولمی و خلیفه سعید علی فومنی را با تحف و هدایای بسیار به دربار شاه اسماعیل در قزوین فرستاده اظهار اطاعت و انقیاد کرد. شاه از این امر خوشوقت شد و دستور داد دخترش خیر النساء بیگم را به عقد ازدواج امیر دباج درآورند.
خیر النساء بیگم را با جلال و شکوه فراوان وارد دار الاماره فومن کردند.
عبد الفتاح فومنی مینویسد که شاهزاده در خاک گیلان مورد استقبال وزرا و امرا و سپهسالاران و متعینان ولایات مختلف مانند رشت و فومن و شفت و تولم و ماسوله و کوچسفهان قرار گرفت. مستقبلین تحفهها و هدایای بسیار نثار او کردند. شاهزاده هرروز آسایشکنان سه فرسنگ راه طی میکرد و در هر منزل یک صد و پنجاه رأس گاو و گوسفند پیش پای او قربانی میکردند. امیر دباج روز هفدهم شعبان 923 هجری به فومن عزیمت نمود و مراسم زناشوئی را به انجام رسانیده پس از چند روز به اتفاق همسر خود به دار الاماره رشت رهسپار گردید.
پس از یک سال امیر دباج در ییلاق سلطانیه به حضور شاه اسماعیل باریافت. «پادشاه لوازم اعزاز و اکرام و شرایط تبجیل و احترام درباره امیر دباج به عمل آورده …
نهایت مهربانی و مراسم میزبانی به تقدیم رسانیده در مجلس اعلا، در ضلع ایمن پادشاه، بالاتر از طبقه سلاطین و امرا جای نشستن دادند و به لقب مظفر سلطانی و شرف لفظ گورکانی مخصوص و ممتاز گردانیده خیمه و خرگاه منقش و چتر و سایبان مذهب عنایت فرمودند.»
پس از درگذشت شاه اسماعیل، طهماسب بر تخت سلطنت جلوس کرد. در دوران پادشاهی او روابط دربار ایران با امیر دباج به تیرگی گرائید. خیر النساء بیگم نیز در سال 938 هجری چشم از جهان فروبست. وجود او کموبیش مانعی در راه بروز اختلاف بین دربار صفویه با تختگاه گیلان بیهپیش بود و با از بین رفتن وی مانع مزبور بکلی از میان برداشته شد. در این موقع سلطان سلیمان پادشاه عثمانی به آذربایجان حمله کرده قسمتهائی از این منطقه را اشغال نموده بود. امیر دباج که مورد بیمهری و غضب شاه طهماسب بود با هشت هزار تن از سپاهیان و اطرافیان خود به اردوی سلطان سلیمان در خوی و سلماس پیوست. وی با سلطان عثمانی ملاقات نموده از پادشاه ایران شکوه و شکایت کرد. سپس در معیّت او به سلطانیه عزیمت نمود. اما سلطان عثمانی از فتوحات خود سود نابرده مجبور به بازگشت شد و امیر دباج از راه منجیل و هرزویل روانه گیلان شد. امیر حاتم حاکم کهدم، که سالها در خدمت امیر دباج بود، در موضع باغ شمس به وی حمله کرده عده زیادی از اطرافیان او را بقتل رسانید و اموال او را غارت نمود.
دباج به سوی رشت عقبنشینی کرد و پس از یک هفته از رشت روانه کوچسفهان شد تا لشکری گرد آورده به امیر حاتم حملهور شود ولی در آنجا موفقیتی نیافت و بالاخره تصمیم گرفت به شیروان عزیمت نموده، خود را از خشم و غضب شاه بر کنار دارد. او در ماه شعبان 942 در معیّت مادر خود به سوی شیروان رهسپار گردید. امیر حاتم پس از عزیمت دباج به رشت رفته بیهپس را تصرف کرد و با عنوان شاه حاتم دعوی سلطنت نموده به روش پادشاهان، سکه و خطبه به نام خویش کرد؛ اما سپهسالار رستم فومنی از امرای دباج لشکری جمع کرده به جنگ وی شتافت. در این جنگ سپهسالار رستم پیروز شد و حاتم را که قصد فرار داشت دستگیر کرده به دربار شاه طهماسب فرستاد.
امیر دباج وقتی به شیروان رسید اطلاع حاصل کرد که سلطان مظفّر حاکم دربند، که همسر یکی از دختران شاه اسماعیل و باجناق او بود وفات یافته است. بدینجهت به دربند رفته توسط مادرش از دختر شاه اسماعیل خواستگاری کرد؛ امّا وی که دچار ترس و بیم شده بود قبول تقاضای دباج را موکول به موافقت برادرش شاه طهماسب نمود و چون دباج بر اصرار خود افزود وی در خفا قاصدی به تبریز فرستاد و موضوع را به اطلاع شاه رسانید.
شاه طهماسب نیز بایزید سلطان شاملو را مأمور دستگیری دباج نمود. بایزید به اتفاق صد نفر به دربند رفت و دباج را اسیر کرده با کند و زنجیر به تبریز برد.
به فرمان شاه استقبال پرشوری از وی به عمل آمد! بدینمعنی که عامه شهر در مراسم ورود دباج به پایتخت شرکت کردند. فرمانروای نگونبخت بیهپس را دستوپای بسته به زنجیر و تخته کلاه بر سر وارد شهر ساختند … «و قوالان و مخنثان و مضحکان به استقبال مشار الیه سرعت نمودند و وی را مخلّع به خلعتهای چرمین ساخته به سخریت تمام به شهر آوردند.» امیر حاتم کهدمی را نیز سوار بر الاغ کرده با زنجیر دو شاخه به استقبال دباج فرستادند. در میان معرکه وقتی چشم دباج به حاتم افتاد خطاب به وی گفت: ای سگ نمک به حرام! دیدی که نمک من با تو چه کرد؟ حاتم در پاسخ گفت: راست میگویی نمک تو با من چنین کرد اما نمک پادشاه نیز با تو همین کرد که میبینی. این مکالمه توسط حاضران به گوش شاه رسید؛ وی از پاسخ حاتم رضایت خاطر حاصل کرد و فرمان آزادی او را صادر نمود.
امیر دباج ملقب به مظفر سلطان فرمانروای بیهپس و داماد خاندان صفویه روز هفتم ربیع الآخر 943 هجری قمری طبق دستور شاه طهماسب در قفس آهنین سوزانده شد!
در این موقع که امیر دباج مظفر سلطان به قتل رسید در ولایت بیهپیش کارکیا سلطان حسن فرمانروایی میکرد. وی از خاندان کیائیه و جانشین سید علی کیا بود. سلطان حسن در سال 941 بر برادر خود سید علی شورید و خود زمام امور را بدست گرفت. او طی دو سال حکمفرمایی یک بار به ولایت بیهپس حمله کرد و بر امیر دباج پیروز شد. دوران سلطنت حسن کوتاه بود. او در جمادی الآخر 943 هجری دو ماه پس از کشته شدن امیر دباج به مرض طاعون مبتلا شد و در سنین جوانی چشم از جهان پوشید.
پس از مرگ سلطان حسن فرزند یکسالهاش خان احمد به جانشینی وی انتخاب شد زیرا سلطنت در خاندان کیائیه موروثی بود. چون امیر عباس سپهسالار سلطان حسن در انتقال سلطنت به فرزند خردسال خان احمد اهتمامی تمام داشت کیاخور کیا طالقانی، یکی از امرای معتبر گیلان و وکیل سلطان حسن به رقابت با امیر عباس سپهسالار و به منظور جلوگیری از نفوذ او از شاه طهماسب استدعا کرد برادر خود بهرام میرزا را برای اداره امور گیلان به بیهپیش بفرستد. شاه از این پیشنهاد استقبال کرد اما بزرگان بیهپیش از اطاعت بهرام میرزا سرپیچی کرده خان احمد یک ساله را به کوههای اشکور منتقل ساختند.
بهرام میرزا در اوایل حکمرانی خود به سال 944 هجری کیاخور کیا را زندانی کرد ولی مردم دست از طغیان برنداشته به شورش ادامه دادند. بهرام میرزا که خود را در خطر میدید به قزوین گریخت و پادشاه صفوی ناچار حقوق موروثی خان احمد را به رسمیت شناخت. شاه طهماسب نهتنها فرمانروائی این طفل را بر گیلان بیهپیش مورد قبول قرار داد بلکه منطقه بیهپس را نیز بر قلمرو او اضافه کرد.
مادر خان احمد و نزدیکان وی برای تعلیم و تربیت فرمانروای آینده گیلان سعی بلیغ و جدیت فراوان نشان داده او را به دست مربیان کارآزموده و معلمان فاضل سپردند. خان احمد نیز که کودکی بااستعداد و تیزهوش بود علاقه زیادی به فراگرفتن علوم و فنون از خود نشان میداد. وی تحت نظر استادان خود با علوم و ادبیات آشنا شد و در برخی از رشتهها به مراحل عالی دست یافت. او به شعر و موسیقی علاقه فراوانی داشت؛ خود نیز اشعاری میسرود و برخی از سازها را مینواخت. شعرا و هنرمندان را مورد تشویق قرار میداد و از کمکهای مالی به آنان مضایقه نمیکرد. استاد زیتون کابلی و برادرش میر عزیز کمانچه و جمعی از هنرمندان و شعرا غالبا در دربار وی حضور داشتند. مؤلف کتاب شاه عباس (مجموعه اسناد و مکاتبات تاریخی) از قول میرزا صادقی کتابدار، صاحب تذکره مجمع الخواص، که به زبان ترکی جغتائی نگارش یافته خان احمد گیلانی را چنین معرفی میکند: «خان احمد پادشاه گویند در میان سلاطین دار المرز بالاتر از او کسی نبوده است. در اوایل عمرش طایفه معرکهگیران را از قبیل کشتیگیران و شمشیربازان و شاطران و شیربانان رعایت میکرده و ظن غالب بر آن است که وی هرگز مستحقی را از درگاه خود نومید نساخته. در فن موسیقی و حکمت و هیئت صاحب اطلاع است و اقسام ساز را هم بد نمیداند …»
همین مؤلف در اثر دیگر خود تحت عنوان شاه طهماسب صفوی (مجموعه اسناد و مکاتبات تاریخی …) از قول قاضی احمد غفاری نویسنده معاصر خان احمد، به معرفی فرمانروای گیلان پرداخته مینویسد: «کامکارترین آن طبقه علیه (دودمان کارکیا) و افضل و اکرم آن دوحه سامیه است و اکنون به زبان افتخار به خواندگار اشتهار یافته فرمانفرمای ملک موروثی شده به یمن اقبال و بخت از بسیاری ورطات نجات یافته صاحب تاجوتخت گردید.»
خان احمد با دارا بودن تمام این فضایل مردی انتقامجو، جاهطلب و بیرحم بود.
در دورانی که وی به سن بلوغ نرسیده و آمادگی لازم را برای اداره امور نداشت امیر عباس سپهسالار و چند تن دیگر از بزرگان خاندان کیا او را یاری میکردند و ضمنا به حسن رابطه با دربار شاه طهماسب توجه داشته هرسال مبالغی به عنوان خراج برای او میفرستادند.
در همین ایام ولایت بیهپس دچار هرجومرج گردید و امیر سلطان محمد کهدمی به دعوی خویشی با امیر دباج مدعی فرمانروائی بیهپس گردید. پادشاه صفوی پس از اطلاع از این ماجرا فرمانی به عنوان خان احمد نوجوان صادر کرده از وی خواست که ولایت بیهپس را تصرف نماید و خراج معمول را به دربار ارسال دارد. بدینترتیب سپاهی از بیهپیش به جنگ امیر سلطان محمد شتافت و او را مغلوب کرد. سلطان محمد و فرزندش امیر شهنشاه کشته شدند و بیهپس به تصرف سپاهیان بیهپیش درآمد.
سالی چند از این ماجرا گذشت؛ مردم بیهپس در پی فرصت مناسبی بودند که خود را از تسلط فرمانروایان بیه پیش رها سازند. وقتی سران قوم زمان را برای رهائی مناسب یافتند نزد امیر شاهرخ یکی از افراد سلسله اسحاقیه رفته او را به ولایت بیهپس بردند و زمام امور را بدست وی سپردند. شاه طهماسب که در مورد گیلان همواره جانب احتیاط را رعایت میکرد ظاهرا امیر شاهرخ را مورد مرحمت قرار داده و او را به دربار دعوت کرد. وی نیز به اتفاق تنی چند از نزدیکان و مشاوران خود به اردوی شاهی در تبریز رفت. پس از هفت ماه مصاحبت با ارکان دولت متوجه شد که شاه به او توجهی ندارد. از ترس آن که آسیبی متوجه او شود در خفا تبریز را ترک کرده روانه گیلان شد. شاه که بلافاصله متوجه غیبت شاهرخ شده بود جلال سلطان استاجلو را به تعقیب وی فرستاد. استاجلو در بین راه تبریز و اردبیل به شاهرخ رسیده او را به اردو بازگردانید. شاه طهماسب نیز از موقعیت استفاده کرده حکم قتل او و ملازمانش را صادر کرد.
چون دو سال از این ماجرا گذشت سلطان محمود فرزند امیر دباج به پشتیبانی شاه طهماسب فرمانروائی گیلان بیهپس را بر عهده گرفت. مادر محمود دختر شمخال خان حاکم چرکس بود که بعد از وفات خیر النساء بیگم دختر شاه اسماعیل به همسری دباج درآمده بود. چون محمود به سن رشد نرسیده و آمادگی لازم را برای اداره امور نداشت کارکیا احمد فومنی از سوی شاه طهماسب وزارت او را بر عهده گرفت. پس از پنج سال کارکیا احمد نامهای به دربار شاه طهماسب فرستاده مدعی شد که محمود لیاقت فرمانروائی ندارد و خود را برای جانشینی وی نامزد کرد. شاه نیز نمایندهای به گیلان فرستاده سلطان محمود و وزیر او را به دربار دعوت کرد.
پس از ورود آنها به قزوین بر طبق فرمان شاه طهماسب، محمود جهت «تهذیب اخلاق نفسانی» به شیراز اعزام شد و مولانا محمد شیرازی مأمور تعلیم و تربیت وی گردید. مولانا در شیراز به اغوای خان احمد، که همواره آرزوی تصرف بیهپس را در سر میپروراند محمود را مسموم ساخت و خود به لاهیجان فرار کرد. پادشاه صفوی برای دلجوئی از مردم بیهپس خانواده محمود را به احترام تمام وارد قزوین کرد. همسر محمود، دختر ملک اسکندر چرکس حامله بود. بعد از سپری شدن مدت حمل پسری بدنیا آمد. از شاه تقاضا شد نامی برای نوزاد انتخاب کند. در آنحال شاه کتاب جمشیدنامه در دست داشت از اینجهت نام جمشید بر آن طفل نهاد و پس از چندی کودک و مادرش را به خلخال فرستاد. سپس یولقلی بیک ذو القدر را نزد خان احمد فرستاد و از او خواست که قاتل محمود را به دربار روانه سازد و حکومت بیهپس و کوچسفهان را به جمشید خان بدهد. در ضمن سران گیلان بیهپس و گسکر و آستارا را تحریک کرد که به جنگ با خان احمد بپردازند.
خان احمد از تسلیم قاتل محمود خودداری کرد و به تسلیم بیهپس نیز رضایت نداد. از سوی دیگر یکی از اطرافیان خود به نام منصور را برانگیخت که یولقلی بیک را به بهانهای از میان بردارد.
وقتی خبر کشته شدن یولقلی بیک ذو القدر به شاه طهماسب رسید از جسارتی که خان احمد نشان داده بود متعجب گردید و خشم و نارضائی او شدت یافت. بدینجهت فرمان داد معصوم بیک صفوی ملقب به اعتماد الدوله لشکرهای اردبیل و مغان و ارسباررود و غزلآغاج و لنگرکنان و خلخال و طارمین را برداشته با کمک فرمانروایان طالش و آستارا و گسکر و کهدم، بیهپیش را مورد حمله قرار دهد.
خان احمد به مقاومت برخاست و با لشکری آراسته عازم بیهپس گردید.
سپاهیان طرفین در کوچسفهان و صحرای سیاه رودبار و نیز اطراف فومن به یکدیگر برخوردند. در نبرد بین لشکریان دو طرف برتری با سپاه خان احمد بود ولی قبل از آنکه به پیروزی قطعی دست یافته دشمن را متواری سازد، خان مجبور شد به لاهیجان مراجعت نماید زیرا در این موقع از بد حادثه یگانه فرزندش به بیماری سختی مبتلا شده بود. بازگشت خان احمد مؤثر واقع نگردید و پسر نوجوانش به دیار باقی شتافت. مرگ فرزند او را پریشان و داغدار ساخت. جنگ مدتی متوقف شد. معصوم بیک که عقبنشینی کرده بود، به جمعآوری و تجهیز سپاهیان خود پرداخت. چند برخورد کوچک بین سپاهیان دو طرف اتفاق افتاد.
با رسیدن اخبار و وقایع گیلان به دربار، خشم و نارضایی شاه به منتهای شدت رسید و به منشیان خود فرمان داد نامه شدیدی برای خان احمد بنویسند.طی این نامه پادشاه صفوی اعمال خلاف رویه خان گیلان را برشمرد و اتهامات بسیاری را متوجه او ساخت، حتی به فحاشی و ناسزاگویی پرداخته چنین نوشت:
«… قبل از این بر ذمت والا نهمت خود رعایت او (خان احمد) لازم داشته بودیم و از کمال عنایت و عطوفت و عنایت خسروانه درباره او دارائی مال و خراج کل گیلان از همه بیهپیش و بیهپس و گسکر مقرر داشته … او از محض جهل و بیخردی تمام اوقات طریق مصاحبت و مصادقت با اجامره و اوباش و موافقت و مؤانست با اجلاف مسلوک میداشت و با آنکه مکررا … نواب همایون ما در مقام نصیحت و موعظه او درآمده او را خبر ساختیم که از عذاب الهی و خطاب پادشاهی متوهم شده متنبّه گردد وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ[274] طریق صلاح و فلاح پیش گرفته ترک آن اعمال نماید از غایت جهل اصلا بدان متوجه نشده به دستور و به اغوای جمعی از اهل ضلال به طریق اطفال همیشه به لهو و لعب گذرانیده، بههیچوجه از عدم التفات نواب همایون ما نیاندیشیده لهذا خاطر اشرف ما به غایت از اعمال ناپسند او آزرده شده تغییر الکای مذکوره از او نمودیم که من بعد خراج و مقاسمه که به او گذاشته بودیم از کمال اسراف و نادانی صرف گوینده و سازنده و معرکهگیر و کشتیگیر و زورگر و رقاص و قلندر و شمشیرباز و قوچباز و حقهباز و شعبدهباز و گاوباز و گرگباز و شاطران و مطربان و قصهخوانان و حیزان و مسخرگان و ملحدان بیایمان ننمایند …»
سپس به مرگ پسر خان احمد اشاره کرده مینویسد: «پسرت را فرستادی لشکر جمع نماید و به واسطه آنکه در آن هوای گرم متوجه لاهیجان شده بود بیمار گشت و از شومی و بیعقلی تو آن فقیر فوت شد … تو چون سخن مرا قبول نکردی و انواع قباحت و اعمال زشت بجای آوردی به تو نوشتم که گیلان بیهپس را به تو داده بودیم از تو تغییر نموده به ایالتپناه سلطنت دستگاه فرزندی جمشید خان دادیم. الکای موروثی تو از تو باشد و در آنجا به فراغت خاطر باش و کیسم از تو نخواهم ستاند. مع ذلک دست از کوچسفهان، که از قدیم الایام، داخل بیهپس است، بازنداشتی و همه روز با فرزند اعز مذکور نزاع و جدال نمودی تا آنکه یولقلی بیگ را فرستادیم به واسطه آنکه در میانه تو و فرزند مشار الیه واسطه بوده نگذارد که نزاع واقع شود … یولقلی بیگ و شاه قلی ایواغلی ذو القدر، که تحصیلدار وجه کیسم بیهپس بود و اصلا کاری بدین معامله نداشت با بیست نفر دیگر به قتل رسانیدی …»
شاه طهماسب بالاخره اصل مطلب را با خان احمد در میان گذاشته میگوید خان باید از گیلان چشم پوشیده به راه راست هدایت شود و ایالت دیگری را به میل خود انتخاب نماید که از سوی شاه به او واگذار شود و الّا توسط لشکریان پیروزمند گرفتار خواهد شد. خلاصه مطالب نامه در این زمینه بدینقرار است:
«دانسته باش که شفقت عامه خسروانه ما من بعد به این در امور ملکی راضی نخواهد شد. اگر صد هزار تومان نقد به پایه سریر اعلی فرستد محال است که دیگر عنان اختیار آن ملک را به دست اقتدار او سپاریم که از کمال بیقیدی و بیعقلی همه ساله مبلغ چهارصد تومان به یک سازنده دائم الخمر کاولی دهد و موازی هزار نفر مسلمان را ملازم او سازد و قصبه تولم به تیول او دهد که عورات مسلمانان را به تهمت زنا گیله ساخته بندگی فرماید … و از این قبیل همهساله صد هزار زنا در آن ملک واقع شود. هرکه را اندک قدرتی باشد پسران مسلمانان را کشیده به اسم ریکائی با خود نگاه دارد، خصوصا ملا عبد الرزاق صدر، اکثر مردم آن دیار در مجلس او پیوسته به ساز و قمار اشتغال نمایند و دیگر چیزها که از عدم تقید شریعت محمدی در آن ملک پیدا شده بسیار است …»
شاه طهماسب سپس از راه مسالمت وارد شده به عنوان امر به معروف و نهی از منکر، خان احمد را نصیحت کرده حکومت یکی از ولایات ایران را با حقوق مکفی و قابل توجه به وی پیشنهاد مینماید:
«… با وجود اینهمه گناه و اظهار اکراه از کردههای ناپسند پشیمان گشته از زیادهسری به سخن اجامره و اوباش و اجلاف از راه بیرون مرو و روی به راه آورده بر مضمون حکم جهان مطاع لازم الاتباع مطلع شو و از کمال اعتماد به عفو پادشاهانه ما از روی امیدواری تمام به خاطر جمع متوجه پایه سریر اعلی شو و نواب همایون ما پیروی سنت سنیه آبای عظام کرام و اجداد عالیمقام ذوی الاحترام خود نموده موافق آیه کریمه وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ از خطا و جرم او گذشته قلم عفو بر صحایف اعمال او خواهد کشید و با وجود این مجددا او را در سلک منظوران نظر کیمیا اثر درآورده به طریق سایر سادات عالی درجات ممالک محروسه که اکثر صد تومان و صد پنجاه تومان و دویست تومان مواجب و سیورغال دارند … او را نیز در عراق و خراسان و فارس و کرمان هرکدام که اراده نمایند پانصد تومان سیورغال با انعام به او شفقت خواهیم فرمود که من بعد از سر فراغت نشسته اوقات صرف نماید و اگر خلاف این اراده و امر به منصه ظهور رسد و از کمال بدبختی اطاعت فرمان واجب الاذعان که صلاح دین و دنیا در این است نخواهد نمود، دانسته باشد که عن قریب نزول عساکر منصوره در آن ملک قرار و گرفتاری او به مصدوقه آیه قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ، إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً به وضوح خواهد پیوست … اگرچه حکم جهان مطاع شرف نفاذ یافته که احدی از غازیان عظام و عساکر منصوره مزاحم و متعرض هرکس که جنگ نکند، خواه سپاهی و خواه رعیت، نشوند؛ غرض آن است که گیلان که الکای خاصه است به شومی تو در میانه خراب نشود و رعایا و برایا مستأصل نگردند و دانسته باشند که از وضیع و شریف و صغیر و کبیر هرکس که کشته خواهد شد و پامال نهب و غارت خواهد رفت مظلمه و وبال آن در روز جزا بر گردن او خواهد بود …»
در این موقع خان احمد به علت مرگ فرزند سخت پریشانحال بود و روحیهای ضعیف و متزلزل داشت. وی که تحت تأثیر این حادثه ناگوار به سستی و رخوت دچار شده و برای مبارزه آماده نبود پاسخ ملایمی جهت پادشاه صفوی فرستاد. خان در این نامه که با تواضع و فروتنی بسیار تنظیم شده بود پیشنهاد شاه را رد کرده حاضر به ترک گیلان و پذیرفتن حکمرانی خراسان و فارس و کرمان نگردید. حتی از قبول دعوت شاه برای رفتن به دربار امتناع نموده به معاذیری نسبتا سست متوسل شد. نامه خان احمد با این جمله آغاز میشود:
«عرضه داشت بنده از افعال کرده و ناکرده پشیمان و شرمنده احمد الحسینی.»
آنگاه به ذکر خدمات آباءواجدادی پرداخته مینویسد:
«حقا که این بنده خود را پرورده حقوق نعمت و از خاک مذلت برداشته ایادی تربیت شاهانه میداند امّا بر رأی پادشاه مخفی نیست که خدمات آباء و اجداد این بنده هم در آن درگاه به چه مرتبه است. ترکان رومی و غلامان هندی که در آنوقت آبا و اجداد بنده در عشر عشیر بعضی خدمات شریک بودهاند اولاد ایشان حالا صاحب ولایتاند. اگر بیهپس را بدین بنده شفقت کرده بودهاند ملاحظه نمایند تا چه مقدار ملک شرعی این بنده در تصرف عمال آن دولت بوده است … حاشا از کرم شاهانه با آن بلیت عقوبت اینقدر گناه بنده را بر ذمت التفات شاهانه واجب گردانند و آنهمه خدمات منظور نداشته رضا به آوارگی و بیچارگی سید مظلومی فقیر که بعد از درگاه الهی جز آستانه پادشاهی پناهی نداشته باشد دهد؛ امید دیگرها به کرم شاهانه گذاشته …»
پس از آن اتهام قتل یولقلی بیگ را رد کرده مینویسد:
«حقا که این بنده همیشه از یولقلی بیگ ابا داشته و هرگز رضا بر آن نداده و از آنوقت که به کنار رودخانه رفته بود غرض بنده شکار ماهی و سیر نبود.
امسال تمام سال به کنج خانه و غموغصه گرفتار بوده است و در آن چند روز به واسطه آنکه انبساط طبیعت از دولت آن پادشاه دست دهد رفته بود و بعضی از خدام نواب که در آنجا از اتفاقات حسنه بودند واقفاند … حاشا از کرم شاهانه که به واسطه قتل شخصی که قاتلش حقا معلوم نیست تجویز بیسامانی این همه مسلمین نموده و بر تکلیف جلای وطن که این بنده جز در آنجا تواند کرد فرمایند! …»
در مورد بار یافتن به حضور شاه پس از ذکر مقدمهای حاکی از نهایت اشتیاق برای زیارت شاه مینویسد:
«پادشاه عالم و عالمیان، اگر ناموس شاهانه ابا نکند که این بنده گناه ناکرده شرمنده مثل دزدان سر در پیش افکنده در آن مجلس آمده باشد که گورخانه آبا و اجداد خود را به مبلغ پنجاه تومان سیورغال بفروشد و این بنده چون بدان درگاه تواند آمد، به چه رو نظر به بندگان آن درگاه تواند انداخت؟»
و در پایان تقاضای عفو مینماید:
«امیدوار است که بنده و سایر بندگان خدا را که با بنده در این محنت شریکاند به خدا و ائمه خدا بخشند و به امیدی که به شفاعت حضرت رسول الله دارند که غیر از شفقت و مرحمت در حق این بنده چیزی دیگر به خاطر شریف نگذرانند و از احوال روز موعود و یوم لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ اندیشند که ثواب این بخشش به روزگار فرخندهآثار شاهانه عاید گشته دولت شاه دینپناه به دولت صاحب الزمان متصل گردد! …»
شاه طهماسب که از ارسال نامه به خان احمد نتیجهای بدست نیاورده و نتوانسته بود خان را از مقرّ فرمانروائی و مرکز قدرت دور کند از معصوم بیگ خواست که با تمام قوا خان احمد و سپاهیانش را مورد حمله قرار دهد و معصوم بیگ که فرصت را غنیمت شمرده به جمعآوری و تجهیز سپاه پرداخته بود با سپاهی عظیم و مجهز از راه گسکر و کسما روانه لاهیجان شد. سپهسالار کیا رستم نیز در رأس لشکر بیهپیش بمقابله برخاست. در اطراف رشت جنگ بین طرفین آغاز گردید. سپهسالار رستم، که با تهور و بیباکی میجنگید در کشاکش نبرد زخمی شده دستگیر گردید و سپاهیانش روی بهزیمت نهادند.
خان احمد ناچار لاهیجان را ترک کرده در جنگلهای اشکور و سمام متواری گردید.
سپاهیان معصوم بیک به بهانه دستگیری خان احمد تا مدت یک سال به قتل و غارت مردم مشغول بودند. بالاخره شرف خان حاکم تنکابن خان احمد را در منزل میر ملک اشکوری دستگیر کرده به لاهیجان فرستاد و این واقعه در سال 975 هجری رخ داد.
معصوم بیک به اتفاق خان احمد و سپاهیان خویش روانه قزوین شد. شاه طهماسب آنچنان از گرفتاری فرمانروای بیهپیش مسرور گردید که فرمان داد به افتخار این پیروزی جشن و سروری شاهانه ترتیب داده شود. عبد الفتاح فومنی که در عصر صفویه میزیسته در این زمینه مینویسد: «مدت هفده شبانهروز متوالی الایام و اللیل در دار السلطنه قزوین کوس شادمانی و شادکامی میزدند و وضیع و شریف و خواص و عوام در سور و سرور و عیش و نشاط و حضور، اوقات به فرح و انبساط میگذرانیدند و شاه طهماسب در ایام معهوده، هرروزه مجلس ترتیب داده مقرر نموده بود که خوانین و سلاطین و ارکان دولت ظفر قرین، وقت نماز پیشین در مجلس حاضر میشدند … و در پیش هرکسی از امرا و سلاطین و خوانین و طبقه مقربین، سه کیسه زر به طبقهای زرین و سیمین میگذاشتند و ایشان در حضور اقدس، سرکیسهها را گشاده و زرها را از کیسهها بیرون آورده در زیر شادروان به صحرا میریختند و ملازمان و قلقچیان و غیره از قلیل و کثیر منتفع میشدند. پس از آن خان احمد در قلعه قهقهه زندانی گردید و چند سال از عمر خود را در زندان قهقهه با سوزوزاری و غم و اندوه سپری ساخت. در این زندان با شاهزاده اسماعیل میرزا فرزند شاه طهماسب آشنا شد. شاهزاده که جوانی دلیر و جسور اما فاجر و
عشرتطلب بود به خان احمد وعده داد که اگر از زندان آزاد گردد و قدرتی کسب نماید او را از زندان رها سازد.
خان احمد ضمن شکوائیههای متعدد از دربار تقاضا میکرد که وی را از زندان رها نمایند. در یکی از این شکوائیهها رباعی زیر را برای شاه طهماسب فرستاده بود:
از گردش چرخ واژگون میگریموز جور زمانه بین که چون میگریم
با قد خمیده چون صراحی شبوروزدر قهقههام و لیک خون میگریم
از دربار پادشاه صفوی نیز در جواب او این رباعی ارسال شد:
آن روز که کار تو همه قهقهه بودرای تو ز راه مملکت صدمهه بود
امروز در این قهقهه با گریه بسازکان قهقهه را نتیجه این قهقهه بود