شعر 8-2

مقرسر
آفتابَ فتاوَ ولیشتان‌دوبو
شبَ تاریکی
انه بدوبا دا
فچمسه ما
فچم-فچم بینیشته
سل آب مئن
دورشران شاسی دئن
من بوم
می‌تنایی
می‌رافایی
وعده‌وج، کهنه آزادار جیر
عزا بیگیته‌بو
کئخ بو
کئخ بو
کئخ بو…
توُ مقول زمات ایسه
دیرا کودی!
جه او روز کی
تازه
سیا واوسه‌بو جوانی ‌لب پوشت
تا هسه کی
چومان، سیویدا بوسه‌ده
جه رافایی

برگردان:

غروب، در حال لیسیدن تابشِ آفتاب بود/شب او را فراری داد/ماهِ خمیده/ خمیده‌خمیده نشست درون آبگیر/اطراف دیده می‌شد/من بودم/تنهایی من/ چشم انتظاری من/قرار، زیر درخت آزادِ قدیمی/عزا گرفته بود/ کئخ بو/کئخ بو/کئخ بو…/مدتی می‌شود که تو دیر کرده‌ای/از آن روز‌ که/ تازه /پشت لب جوانی، سیاه شده بود/تا الان که چشم/ سفید شده است به انتظار

کئخ بو، آوای پرنده جنگلی(کوکو) به تعبیر گیلانی‌ها مبتنی بر مفهوم “کف بود، نه شیر” که تکیه بر افسانه‌ای قدیمی دارد.
می گویند “کوکو” دختر یتیمی بود اسیر دست نامادری، یک روز دختر در حال جوشاندن شیر بود، شیر کف می‌کند. دختر از کف کمی می‌خورد، در همین هنگام نامادری او را می‌بیند و شروع می‌کند به داد و بیداد، که پس بگو چرا شیر هر روز کم می‌آید! دختر پاک دامن که تاب چنین تهمتی را نداشت از خدا می‌خواهد که او را به صورت پرنده‌ای در آورد تا از شر تهمت نامادری خلاص شود. خدا دعای او را مستجاب می‌کند و او به صورت “کوکو” در می‌آید. از آن پس بر فراز درختان می‌نشیند و می‌خواند” کئخ بو-کئخ بو” کف بود-کف بود.

 

یک پاسخ ارائه کنید