آنچه چشم اش کرد با من هیچ جادویی نکرد
آنچه چشم اش کرد با من هیچ جادویی نکرد
کرد با دشت ِ دل ام کاری ؛ که آهویی نکرد
غرقِ او گشتم که غوغای دل ام درمان کند
جز به تزریقِ حیا ، تجویزِ دارویی نکرد
از سفارتخانه ی مهرش ، پذیرش خواستم
(آری) اش را ، با فریبایی جلاشویی نکرد
با بهارش تاب ِ تابستانِ من گردید و رفت-
تا پناگاهِ حواس ام ؛ ماجراجویی نکرد
ته نشینی توی منشورِ دل اش مشکل نبود
چون که در هر فرصت از تصمیم ،تکسویی نکرد
در مسیرِ ناخوشآمدهای سخت ِ روزگار
لحظه ای در تنگناها ، نارواگویی نکرد
پلک تا برهم زدم پاییز شد ؛ یادم هنوز –
پهنه ی دلبرگ ها را آب و جارویی نکرد
برف ِ مویم ، آفتاب اش را فروزان تر خرید
از زمستانی که خود را وقف ِ پارویی نکرد
جانسپارش گر شدم ؛ اینست علت :هیچگاه –
حرف و احوالِ مرا تفسیرِ وارویی نکرد…