نگاهی به مجموعه‌ شعرِگیلکیِ ” من دانم، تو “

نگاهی به مجموعه‌شعرِگیلکیِ
” من دانم، تو “
نوشته‌ی سیامک یحیی‌زاده

شعر بی مخاطب شعری است که تولد نیافته” (سعید صدیق)

مجموعه شعر «من دانم، تو» نوشته‌ی سیامک یحیی زاده اولین کتابی است که توسط شاعر شمالی به زیور طبع آراسته گردید. او، کتاب‌اش را گزیده‌ای از شعرهای گیلکی‌اش تا آخر سال ۸۳ معرفی نموده اما در این خصوص هیچ اشاره‌ای به آغاز سُرایش، کِی، از چه سال و یا سیر تاریخی آن ننموده است. با این حال پایبندی‌اش به زبان و ادبیات گیلکی تا بدان حد است که حتی به ترجمه‌ی آنها هم نمی‌نشیند! و این مهم را بعهده خواننده‌اش می‌گذارد. (البته نگارنده‌ی این سطور با ترجمه‌ی شعرها نیز موافق‌تر است، نه به جهت کم یا زیاد شدن سهم مخاطب بل از آن رو که می‌پندارد وقتی در جهان اکنون، تمدن‌ها و فرهنگ‌ها در صدد تعامل و پیوند با یکدیگرند، ترجمه‌ها می‌تواند نخستین گام در جهت این گسترش بشمار آیند. ما، در دوره‌ای بسر می‌بریم که هنر برفراز مرزهای جغرافیایی بدون گذر‌نامه سفر می‌کند. صدور گذرنامه، ما را بیش از پیش در انزوا و محدودیت‌های بومی قرار داده و در شناساندن ارزشهای بومی در محاق)
“من دانم، تو” بلحاظ نوع کارکردِ زبانی، مبتنی بر شیوه ای روایتی‌ست که لحنِ ساده، صمیمی و نیز محاوره‌ای از مختصات آن است. آنچه شاعر را به چنین شیوه‌ای مجاب کرده نه بی‌اعتقادی و یا بی‌اعتنایی او به نظریه‌های جدید ادبی که توجه و رویکردی درونی و ذاتی‌ست که شاعر به عناصری نظیر: مفهوم، تصویر، حس آمیزی و ….. داشته تا با زبانی ساده و روان به ایجاد رابطه‌ای صمیمی و بی‌واسطه با مخاطب دست یابد. زبان «من دانم، تو» زبانی صد در صد تازه و بدیع نیست که بیشتر زبانی تجربه شده است. دغدغه‌ی اصلی شاعر تجربه آزمایی در فرم و یا ساختار نیست، تا شعر خود را لاجرم در برابر مخاطبی خاص قرار دهد.
بلکه نوع روایت در متن به گونه‌ای است که توانسته تا تیپ های مختلفی را از آن خود کند.
یداله رویایی می گوید: «اگر قبول کنیم که هیچ مضمونی در ادبیات تازه نیست، باید بپذیریم که مضمون‌ها را باید در زمان‌ها به وسایل جدید و لباس نوتری بروز داد تا قبح تکرارشان ذوق را آزار ندهد»
به اعتقاد من، شاعرِ «من دانم، تو» توانسته این مولفه را در شعرهایی نظیر «امه کوکا تابستان»، «کولی گیری» و… بخوبی لحاظ کند. این مجموعه، بلحاظ استفاده از کلماتِ ساده، شفاف و رسا و نیز قرار گرفتن فضای ذهنی شعر، در بستری اجتماعی – انسانی که زبانی محاوره‌ای را از مختصات خود قرار داده، خواسته یا ناخواسته شعر را بگونه‌ای به طبیعت نثر (بلحاظ ساختار روایی محاوره‌ای آن) نزدیک و نزدیکتر می‌کند.
و از طرف دیگر به جهت برخورداری از (عموما) زبانی آهنگین و ریتمی روان و نیمه موزون که از موسیقی‌ای درونی بهره گرفته، سبب شده تا مخاطب به ارتباطی سریع دست یازد.

توجه به برخی باورداشت‌ها و یا ضرب‌المثل‌ها سبب گردیده تا شاعر با استفاده از این نشانه‌های بومی و نیز با آمیزه‌هایی از نوعی طنز که در کلیت متن جریان دارد ما را با شعرهایی روبرو نماید که حال و هوای خاص جغرافیایی داشته باشند.
در “اگر آدمی نبه” با متنی روبرو می‌شویم که با نگاهی هستی شناسانه از طریق تامل در پدیده‌ها و ارائه‌ی تصاویری از هستی: “ستاره، آسمان، الله تی تی، ابر، باد، شورم، دریا، کولاک، کوه، گومار، دشت و…” رویکردی فلسفی را از خویش بر می‌تاباند که به تبع آن از کنار اجزاء دیگر و یا کوچکتر بدون درنگ عبور نمی‌کند: «نسیم، قوران خانه، زاقه زنگه اب، ولک و خال و…» اما به رغم این ویژگی نتوانسته است موفق عمل کند. تصاویر، گاه به گونه‌ای قراردادی و کلیشه‌ای در کنار یکدیگر چیده شده‌اند که مفاهیمی فراتر از آنچه که در بیرون از ذهن است را نمی‌نمایاند. بعبارتی هیچ چالشی را در تقابل ذهن و عین نمی‌بینیم و از نشانه‌ها، مفاهیم تازه و نویی متولد نمی‌شود. خواننده تنها با روایتی روبرو می‌شود که در او “چیزی نو سوجه، ول نیگیره”!
شعرِ “اوتوراستن” از جمله کارهایی ست که در این مجموعه حرکتی را به سوی نو شدن و عبور از سطح به سمت عمق را در پیش گرفته است. در این شعر بنوعی مخاطب خودش را درگیر می‌بیند و در این چالش، مفاهیم ِ متن حرکت ذهنی خود را به سمت معنازایی و تکثر پیش می برد.
“دینی اما نیدینی”، بیشتر یک گزارش است. گزاره‌ای اعتراض‌گونه به جهت «نبودن ها» و «ندیدن»‌هایی که می‌بایستی می‌بودند و دیده می‌شدند! شاعر از هستن‌هایی گلایه می‌کند که فراتر از حد معمول پیش رفته و بلای خانمانسوز آن دامن شعر را هم گرفته است: «می مانستان/ شاعرا خیلی دینی/ شعرا / اما نیدینی!». شاعر با زبانی ساده و صمیمی، نگرانی‌اش را از حقیقت شعر فریاد می‌کشد و این احساس بی‌تردید زاییده‌ی دوره‌ای است که در اکنون آن می‌زید و او را به جهت بحران‌های پیش آمده‌اش بشدت با نگرانی و دغدغه‌هایی روبرو می‌کند که این نگرانی، آدم را به یاد ماجرایی شنیدنی (در اینجا خواندنی) می‌اندازد. می‌گویند:
“روزی حقیقت و دروغ با هم قدم می‌زدند. به آبی رسیدند. دروغ رو به حقیقت کرد و گفت: بیا لباس‌های‌مان را در آوریم و خودمان را کمی به آب بزنیم. حقیقت که خیلی ساده بود قبول کرد. لباس‌اش را در آورد تا خودش را به آب بزند. دروغ اما از فرصت استفاده کرد و لباس حقیقت را پوشید. حقیقت، تازه متوجه نیرنگ دروغ شد. از آب بیرون آمد و ناچار لخت به راه خود ادامه داد. از آن روز به بعد، حقیقت را همیشه عریان دیدند و دروغ را با لباس حقیقت!”

مقوله هایی نظیر «رافایی» که از بن‌مایه‌هایی اعتراضی برخوردارند و بلحاظ ویژگی هایی تاریخی (ناشی از انتظار کشیدن‌ها) غالبا ما را با پیامدهایی نومیدانه و یاس آلود مواجه می‌سازد که می‌تواند در ردیف شعرهایی از نوع «سیاه» قرار گیرد. اما «رافایی» (ص ۶۱) ما را با متنی روبرو می‌کند که در ظاهر چنین برآیندی را به تصویر می‌کشد: «سالان ساله هیا…. رافایی کشئن درم!»… ولی در پایان با نتیجه‌ای دیگر‌گونه پیوند خورده می‌شود. بعبارتی مخاطب در خوانش خود بانگاهی پارادوکسیکال بر می‌خورد که به جمعی متناقص منجر می‌گردد و این روند در بستر خودنوعى آشنا‌زدایی را به ذهن متبادر می‌کند: «رافایی آیا زندگی یه!»
در «خانه سو جانه» شاعر نگاهی خاص به طبیعت دارد. او در صدد آن است تا از طریق پدیده‌هایی نظیر: «سغه دار» ما را با “غم” و “اندوه‌”یی که آن را در لابلای متن می‌نشاند آشنا کند. از این رو می‌توان رابطه‌ای بینا‌متنی با متن برقرار کرد و صرفنظر از اینکه نادیده‌ها و ناگفته‌های اثر را واکاوی کنیم در عین حال چیزی به اثر بیافزاییم که ممکن است حتی در توان خود اثر نیز نبوده باشد.
نوع نگاه و نگرش در «خانه سوجانه» از جهاتی شباهت دارد با شعر «شامگاه» ص ۲۳ همین کتاب. تصاویر در هر دو اثر، از طبیعت الهام گرفته و دوباره به طبیعت باز می‌گردد. با این تفاوت که در «شامگاه» تصاویر آنگونه است که در بیرون اتفاق افتاده و این تصاویر بی هیچ فعل و انفعالاتی در تقابل عین با ذهن به همان شکل قراردادی و کلیشه‌ای، خود را نشان می‌دهند. در «شامگاه» شاعر تنها به ارائه‌ی تصویری کلیشه‌ای از یک غروب در «باغ محتشم» می پردازد چرا که نشانه‌ها بگونه‌ای است که می تواند تعمیم عمومی داشته باشد و ما هر نام دیگری را هم می توانیم به جای «محتشم» بنشانیم بی آنکه هیچ تاثیر و یا ضربه ای را به اثر وارد آورد. اما در «خانه‌سوجانه» ما با تصویری فشرده، موجز و غیر قراردادی روبرو می شویم: » ایتادیل چاقو بوخورده / سغه دار تنه سر»! ص۹۹

«من دانم تو»، به رغم سادگی روایت در طرح و ارائه‌ی سوژه‌ها و تصویرهایی که از خود بر می‌تاباند، توانسته است به پیچیده‌گی‌هایی هم در متن راه یابد. یحیی‌زاده در پی ایجاد و با رعایت قالبی خاص در شعرهای خود بر نیامده است. او آنطور که خودش خواسته درصدد ارتباط با خواننده‌اش برآمده، نه آنگونه خواسته شده باشد. از این رو غالب شعرهای او بر اندیشه و مفهوم محوری بنا شده است و در نتیجه فرم و شکل، تحت الشعاع آن قرار گرفته است و تصاویر، تنها در جهت تبیین اندیشه‌های او بکار گرفته شده است. “امه کوگا تابستان”، تاملی‌ست در یک اتفاق. اتفاقی که در عینیت خود جاری ست اما او با این قضیه به شکلی تصادفی، مجرد و قراردادی برخورد نمی‌کند. او ما را با اندوهی تکان‌دهنده پیوند می‌دهد: «دریا / تعطیلی روزانَ/ فَورَه!» و با عبور از نشانه‌هایی که مشخصه‌ی این فصل است ما را به حجله ای می برد که پیامد اتفاق این فصل است: «گرمه باد / هیسته شمع / دو کوشه! / مرثیه / حجله یا/ لته فاکشه!» و این جاده(ی مرگ) از نظر شاعر ادامه دارد و افسوس او همه از گرسنگی ای ست که سیری ندارد: «جاده / سئرایی ناره / دریا / رافایی کشه!» آنچه در “من دانم تو”، بیش از همه به چشم می‌خورد نگاه انسانی شاعر به مسایل آدم‌هایی است که اغلب از زندگی زخم خورده‌اند نه دغدغه‌های ساختار‌گرایانه برای تجربه کردن فرم‌های جدید. “کولی گیری” از جمله شعرهایی ست که برای خواننده از جذابیت و ویژگیهای خاصی برخوردار است که در هر بار خواندن می توان به لایه‌هایی تازه‌تر در متن دست یافت. در «کولی گیری» شاعر از ابزارهایی ساده و دم دستی استفاده می‌کند نظیر «طعمه» و «قارماق» و…. اما نه به گونه ای که در بیرون از ذهن معنا دارد که با تشخصی انسانی و هویت‌مند معرفی می شوند: “….. ناجه طعمه بنادی/ قارماق سر” در اینجا نه دیگر «طمعه» آن مفهوم قراردادی را دارد نه «قارماق» و نه حتی «دریا»! همه چیز در تاویل، معانی متفاوت و مفاهیمی دیگرگونه را بر می‌تاباند. از این منظر، رابطه‌ای بینامتنی، مخاطب را با لایه‌های متن پیوند می‌زند و صرفنظر از اینکه نادیده‌ها و ناگفته‌های اثر را واکاوی می‌کند در عین حال چیزی به اثر می‌افزاید که ظرفیت آن را نشان می‌دهد. شاعر، به جای آنکه فقط در کلمه متوقف شود، و با واژگان به نحوی مجرد و انتزاعی ارتباط برقرار کند در تصاویر می‌اندیشد و به جای واژه‌های مجرد با تصاویری قابل لمس در متن پیش می‌رود. کلمه به جهت تصویر محوری، مفهومی را پیدا می‌کند که در خدمت تصویر منتشر می شود و این نوع ارتباط بین کلمه و تصویر بر اساس صمیمیتی است که شاعر توانسته آن را بوجود آورده و به زیبایی به خواننده اش منتقل کند. شاعرِ «من دانم تو»، خواننده اش را در «کولی گیری» به اعماق معضلی اجتماعی – تاریخی می‌کشاند و با او از آرزو (ناجه)های بدست نیامده‌ای می‌گوید که طعمه‌ای شده است در پی صید شدن (به روی قارمان) و دریا که بستری گردیده است تا نکبت بیکاری را در خود ببلعد، شاید که موجی شود سبب ساز دگرگونی و تحولی بنیادین، اما: «تا هساکی / تو ک نزه !!»

خبرنامه‌ی داخلی خانه‌ی فرهنگ گیلان(۳)
ویژه‌ی همایش شعرگیلکی
( ۲۲ آذرماه ۱۳۸۵)

 

یک پاسخ ارائه کنید