از من بنوش
بنشین که از بی ریایی این گوشه همتا ندارد
این گوشه ی بی ریا را آغوش دنیا ندارد
اینجا بلند آستانست بر آستینش نظر نیست
تالار تنهاییِ من پایین و بالا ندارد
چشمم رواق جبلّی ست آیینه زار تجلّی ست
هر گوشه خواهی فرودآی … اینجا و آنجا ندارد
بنشین حریف گناهم بنشین به عیشی فراهم
بنشین که در بازی عشق شیدادلم پا ندارد
پیدا نشد هرچه کرد دیگر کجا را بگردم؟
آخر خیابان این شهر یک چشم گیرا ندارد
با خودستیزم تو کردی مردم گریزم تو کردی
تقصیرِ این کرده ها را چشم تو تنها ندارد
گیسو گرفت ابروان بست در چنبرِ بازوان بست
آری چنان پُر توان بست تدبیر کس وا ندارد
اکنون تو هستی غزل هست آیینه ام در بغل هست
این لانه ی از تو خالی ورنه … تماشا ندارد
مگذار اکنون بمیرد اندوه آینده گیرد
فردای ما بر کف دست خطهای خوانا ندارد
از تلخ و شور تمنّا یک کاسه کردم تنم را
از من بنوش و بنوشان … برکه بفرما ندارد