بخوان که
حروف سربی خون را بخوان به صفحه ی بالم
که مرغ نامه رسان کبوتران شمالم
بخوان که خسته ترینم بشاخه ی که نشینم
که داغ تازه نبینم که دلشکسته ننالم
شبی بد است و بدآئین که سایه های خبرچین
فزوده وزنه ی سنگین به زخم بال وبالم
چو اژدهای دمانی که خورده خون جهانی
قفس گشوده دهانی به زیر سایه ی بالم
ستاره خون و شفق خون سحر به پنجره مظنون
به آفتاب و گل اکنون دگر چه روی سئوالم
غروب تنگه خوابست خروش مرگ شهابست
عبور ساکت آبست گذشتن مه و سالم
نفس به سینه بریدن به لاک لحظه خزیدن
همین شکسته پریدن همین جواز مجالم
کجای بیشه چنین است؟ که خصم ریشه زمین است
دلم گرفته از این است اگر که غمزده حالم
در آفتابم و سرما وزیده در تن من تا
نماز وحشت خود را کند اقامه نهالم
بخوان که غصه نپاید بهار رفته بیآید
گلی که مُشک تو ساید شود به سینه مدالم
تو نان نقره ی ماهی به سفره های سیاهی
امید آنکه نخواهی تکیده همچو هلالم
همیشه باد گلویم پر از غمی که بگویم:
لبالب تو سبویم تر از لب تو سفالم
نشست توست شکستم شکست توست نشستم
که داربست تو هستم سقوط توست زوالم